۱۴۰۰ فروردین ۵, پنجشنبه

از جنس ابدیت

 قیمت هر لحظه را

از عقربه ای بپرس که برای هر ثانیه

باید تکان بخورد.

قیمت هر دقیقه را از مرد عابر زیر باران بپرس

قیمت هر ساعت را

از چشمان خیره به دور دست.


روزهای بی تو اما

بی قیمتند

از جنس لحظه و دقیقه و ساعت، نه!

از جنس ابدیتند.


۱۴۰۰ فروردین ۱, یکشنبه

چراغی که به خانه روا بود

 بگذار تمام چراغ ها بسوزند

به مسجدی که تو در آن سجده کردی

هزار مهر تایید 

 زیر پیشانیت بود

هزار کافر

 اقتدا کرده به ایمانت

هزار ذکر

 بر لب کبوتران.

بگذار آب ها از آسیا بیافتند

تا سیل

 حسود و رغیب و رفیق را ببرد

من و تو

بر بلند مناره ها

بانگ رستگاری دهیم

ناقوس رستگاری زنیم.

۱۳۹۹ اسفند ۲۹, جمعه

شب عید

 با خود کنار آمده ام

فقط نمی دانم

چه کسی به جای من 

این همه سال زندگی کرده است؟

این همه حسرت

کجای کدام کوله بار جا می شود؟

تا فریاد نزنم انگار

دیده هم نمی شوم

نه از دریچه ی تنگ نظری دیگران

نه از منظر بسیط چشم تو

خود را کنار آورده ام

تا آن که جای من زیسته بود

بیافتد

بمیرد

تا زنده شود

من.

در روزهای آخر اسفند

 در ایستگاه ام

هر قطاری که می آید، نگاه می کنم

مسافران را تک تک برانداز می کنم

در اسکله ام

چشمم به تمام کشتی هاست

چشم در چشم کشتی سواران

مبادا از دریا بیایی

در هر کجا و هر زمان این شهر م

در انتظار بی آغاز

بی پایان.

تاریخ آمدنت را 

فراموش کرده ام.


تابناک



از تب تو
شب 
تابناک 
از آن ستاره که بیشتر می سوزد
و صورت فلکی اش
از بخت بد
در نیمکره ی دیگری دیده می شود.
با چشم مسلح مرا نبین
من بی دفاع ترین کهکشان جهانم
با صد هزار شهاب 
تابناک
شب 
از تب تو.





۱۳۹۹ اسفند ۲۰, چهارشنبه

وانهادگی

خورجین خاطرات را تکاندم
تجربیات مخدوش را الک کردم
و هر چه ماند را 
در دستار روز های نیامده نهادم
برای تو
برای آغاز نو
تا بیش از آنچه هستم، باشم.
افسوس 
هرچه هست کم است
و دیر است
و دور.

تلاش
تقلا می شود،
امید
آرزو می گردد
و انتظار
بدل به  خاطره 
در خورجین کهنه ی زمان
مخدوش خاطرات می شود
در حسرت روزهای گذشته.



۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

March 8th

 « زن وجود ندارد.»

                                                    ژاک لاکان                                                                                       برای مرضیه


با این همه اشاره

با این همه نماد

زیر تازیانه ی تاریخ

محکوم قساوت زمانه

و مجروح قضاوت زمان

تو تنها ایستاده ای با بیرق انسان بر دست تکه تکه شده ات

تو ایستاده ای 

تنها 

تا زنانگی را دوباره بازنمایی

تا فاعل تمام افعال شوی 

 تن های لمس را

از مرداب و چاله ها

به شوره زار حقیقت بیافکنی.

تو وجود داری 

درجهان

برای آبروی تمام زنان.




۱۳۹۹ اسفند ۱۷, یکشنبه

۱۳۹۳ خرداد ۲۸, چهارشنبه

لوح جبین

با توشه ی عطش
دل خوش به واحه ی ایمان
پا بر کویر کفر نهاده م

غوغا چو سر دهم
جن سرابم آمده

خامش چو در کشم
عنوان جهل را
سر بر جهاز جبر
باید به بر کشم.

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

Blues Islands

Koop Islands Blues

Hello my love
It's getting cold on this island
I'm sad alone
I'm so sad on my own
The truth is
We were much too young
Now I'm looking for you
Or anyone like you

We said goodbye
With the smile on our faces
Now you're alone
You're so sad on your own
The truth is
We run out of time
Now you're looking for me
Or anyone like me

Na na na na…

Hello my love
It's getting cold on this island
I'm sad alone
I'm so sad on my own
The truth is
We were much too young
Now I'm looking for you
Or anyone like you

Video

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

نوروز

به رنجی درخور
برنجی سر بار رفت.
در خانه هیچ برای قاتق نبود؛
لاجرم
سین تنهای سفره ی نوروز را
بر آتش نسرد اجاق کور زمان گذاشتم.
سرب داغ اگر چه طعم ماهی نداد
به قدر تیغش گلو برید.

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

مردی در زمان

مردی در انتهای تمامی ساعات ایستا
ایستاده است
مردی که به واخواهی مرگش آمده
مرگی که در تکرار چندین هزار ضربه ی ساعت
صدای ضربانش به غفلت نیش کژدمی بی هوش
در گوش هیچ کس
فروریز آوار استخوان های خرد گشته به آهنگ تیک تاک
از پتک آهن عقربه ی لحظه گرد 
نجوای خامش یک آواز
نیست.
مردی در ابتدای تمامی ساعات پوچ
پوچیده می شود.

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

زندگی جای دیگری است

حالا با هر مشقتی و پس از گذر های بسیار از فراز و فرود این دریای طوفان خیز، خانه ای اجاره کردم. خانه ای نسبتن بزرگ در یکی از محله های خوب شمال تهران. خانه ای که اگر تلاش و کمک همسرم نبود بدست نمی آمد. تلاشی که او در خرید وسایل خانه هم خواهد داشت به یقین فضایی آرام و دوست داشتنی خواهد ساخت.
حالا که خانه ای دلپذیر از آن خود دارم زمانی ندارم که در آن سپری کنم. برایم آن جا صرفن جای خواب خواهد بود. نمی دانم چرا هیچ وقت زندگی نمی کنم. چرا به زندگی نمی رسم هر قدر می دوم و تلاش می کنم.
زندگی حقیقتن جای دیگریست.

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

آن ضرب

جنب جنوبم.
در جوار کاویدن دل زمین
که شبق رنگ خون فشاندنش
غریو شادی هزار انسان نزار است.
در تنبکم
بی ضرب
بی ضربان
آنم از کف می رود.

بی شاه

بی شاه که باشی
آه ت شاباش حک شده است
بر سنگ سرت
که گورستان تعفن بار مردم را
سنگی ننگ بار نیست حتا
بی شاه م
بی آه
بی خود و بی خدا.

موقع دوست داشتن

دوست داشتن کافی نیست؛ باید به موقع دوست داشت.

بی انتظار امید

از ریشه جدا افتاده
از شاخه بر زمین
از رویش به قعر
بی انتظار امید جوانه ای.

هیچ

هیچ رخدادی نیست
هیچ حادثه نیست
هیچ قضا و قدر نه
هیچ اجباری نیست.
هیچ در آستانه ی نوروز
هیچ در انتظار فصل خزان
هیچ نمی رسد به موسم گرم
که آخر بهار هیچ سال
هیچ ماه خردادی نیست.
هیچ هیچ است

می پیچد و می هیچاند
می لرزد و می ترساند
هیچ می شود
می آید
هیچ.

باز تهران

باز تهرانم
گر چه باز نیست
ته ران هایت.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

من گریه می کنم

رنج بردن که عادت ت بشود
درد که هر روزه باشد
تو که بی سحری روزه
زوزه می کشی
گرگ می درد ت
تو می دری
از دری بسته
به سمت دیواری بلند
باز
نیستی و نمی شوی
وقتی پتوی سرپناه سرمایت
آوار هزار زمین لرزه است.

می مانی
زنده
تا دستی تو را پس از ده ها سال بجوید
دستی بر غلاده ی سگی
و چون در هیاهوی شاد وار دیگران
دستی تکان دهی
تصویر می رود
غوغا می شود

تو می مانی و انتظار
انتظار هزار زلزله.


                               سهیل نفیسی - من گریه می کنم / ترانه های جنوب


۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

Green Grass

سرت را بر جایی بگذار که قلب من بود زمانی
بر زمینی که فرا ی من است قرار بگیر
در خنکای چمنش بیارام
به یاد آر، زمانی را که عاشق من بودی.

خجل نباش و نزدیک تر بیا
زیر آسمان بارانی بایست
ماه بالای آسمان است
 چون قطاری گذرا مرا تصور کن

علف های هرز را بر کن
زیر لب " او ولگردی نکرد" را زمزمه کن.
اکنون از من حباب تباهی واری مانده
که در تو شناور است

در سایه سار من بمان
اکنون که هر چیزی از من ساخته شده
باد نما می گوید
امروز بوی باران می آید.

خدا ستاره ها را چید و با آن ها شیر و خط کرد
نمی توان از شکوفه ها با پرندگان سخن گفت
تو هرگز از من رها نخواهی شد
و خدا از من درخت خواهد ساخت

با من وداع نکن
از آسمان برایم بگو
و اگر این گنبد مینا فرو ریخت - حرفم را آویزه ی گوشت کن -
ما مرغان مقلد را خواهیم گرفت.

سرت را بر جایی بگذار که قلب من بود زمانی
بر زمینی که فرا ی من است قرار بگیر
در خنکای چمنش بیارام
به یاد آر، زمانی را که عاشق من بودی.





TOM WAITS 
"Green Grass" 
 
Lay your head where my heart used to be
Hold the earth above me
Lay down in the green grass
Remember when you loved me

Come closer don't be shy
Stand beneath a rainy sky
The moon is over the rise
Think of me as a train goes by

Clear the thistles and brambles
Whistle 'Didn't He Ramble'
Now there's a bubble of me
And it's floating in thee

Stand in the shade of me
Things are now made of me
The weather vane will say...
It smells like rain today

God took the stars and he tossed 'em
Can't tell the birds from the blossoms
You'll never be free of me
He'll make a tree from me

Don't say good bye to me
Describe the sky to me
And if the sky falls, mark my words
We'll catch mocking birds

Lay your head where my heart used to be
Hold the earth above me
Lay down in the green grass
Remember when you loved me




۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

نمایش یتیم، بیوه، بی دل

در سوگ استاد حمید سمندریان، پدر تئاتر ایران
تقدیم به استاد پیام دهکردی


نمی دانم...
چه قدر منادی قدرت تو بود.
نمی دانم
چه قدر دورم از دردت
که دیر می شود
از تنی که تنها به زخم
 پیر می شود؟

بازی شروع شد
از این به بعد
تمامی این پرده های ریش ریش
تنها برای غم
تنها برای تو
تنها برای من
با وعده های مکرر
از دیدن دوباره ی صحنه
حسرت فقط به جا و زمین
گاهی به شکل خاک
گاهی به هیچ شکل
می افشرند و بس.

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

پیوند

در پس پرده ی دیروز
بسی در پی پیوند
کسی می آید
تا جهان را چنان هجا بکند
که هیچ نهیچد
و درد نپیچد.
کسی که بر پرده ی امروز
فردا را ضمان بکارتی ابدی خواهد کرد.

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

خورده ام تیر فلک باده بده

شمشیر باز بزرگم
باز
بازنده ام هنوز
بسته بسته
پا و دسته ی شمشیر
تیر تیر تیر
از تفنگ زمانه می خورم.

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

یک روایت معتبر از نوروز

به لیست وبلاگ های این کنار نگاهی می کنم. بیشتر آن ها مدت هاست به روز نشده اند. سایرین دیر به دیر تازه می شوند. شاید آنانی که من می پنداشتم مشترکاتی با ایشان دارم هم به درد من دچار شده اند. درد خاموشی. بی حرفی. بی صدایی.
امسال نوروز برای من بسیار متفاوت بود. سال را نفهمیدم کی تحویل شد از شدت درد. درد پا. دردی که جسمانی بود و هست اما نمایان گر ذهنی است که می پندارد توان رفتنم نیست. یا درد کمری که همیشه با من بوده و نقل است که ارثی است اما آنچه می گوید اینست که توان به دوش کشیدن بارم نیست. بار طاقت فرسای هستی.
تنهاییم چون استخوانیست شکسته در زخم بی در کجایی و نا در زمانی.
نامه هایی بسیار نوشته ام. به اطرافیان و دیگرانی که نمی شناسم. نامه هایی که هنوز برخی صاحبان شان هنوز نخوانده اند و شاید هرگز نخوانند.
رنج کشیدم بسیار. و این رنجی است که ماناست و تلاش مذبوحانه ی من در تمام این سال ها حالا در برابرم چون ستیز یوز و کبوتر می نماید. شاید اگر تقدیر لایتغیر خود و دیگران را زودتر می پذیرفتم بهتر می بود. شاید عدم پذیرش من نیست بر آمده از همان تقدیر بود.
ولی حالا خودم را می بینم. خودی که سال ها بود از من هراس ناک مخفی می شد که من در جنگی فرجامش چون تمامی جنگ های جهان بودم با او و صد البته با خودم.
حالا منم که با تلخی با خویشتن در آشتیم و کوه دل تنگی بر دوش و سفری از گردنه های خم اندر خم و پیج اندر پیچ از پی هیچ. با پای لنگ و انبوه سنگ. توانی که به تاوان اشتباهات از کف رفت و رمقی که در تلاش های کور و مکرر گذشته مصرف شد. انگیزه ای که وقتی سرانجام سرنوشت دیگران را دید، رخت بر بست.
"آنک منم پای بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد"
و هر که را خواستم به دندان میخ صلیب از دستش بر کنم، با پا چنان بر صورتم کوبید که هوشم از سر برفت.
حالا این منم که روایت نوروز را می کنم. و روایت آغاز نو ی خویشتن را.
حالا منم که خودم هستم و خودم می ماند.
خودی که تحملش ساده نیست ولی واقعی است.
خودی که زندگیست.
خودی که تنهاست.

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

مرثیه ای برای یک سرباز

باری... گذشت....

دیدی چه زود؟
دیدی چه زود عمری به باد رفت؟
دیدی که از ثمر این زمان مرده ی ملعون
تنها اثر به تنت آوار تازیانه ماند؟
دیدی بیاد تو که آن همه اصلحه نوشتی
قطار قطار فشنگ به نقطه ای قشنگ کردی
دیدی بیاد تو هیچ کبوتری نخواند.
دیدی که سهم تو از این هجوم درد
هرست آوار دریغ بود.

 باری... گذشت...

دیدی چه دیر؟
دیدی چه دیر جای گلوله خوب می شود؟

بازگشت

راهی که رفته ام
با آن همه نشان و نشانی
باری که بر کمر خمیده شد
سر منزلم به در به دری
همان نزدیک خانه بود.

راهی که رفته
بازگشت.
عمری که رفته
نـــــــــــــــــه!

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

انبوه اندوه

می دانم
تب داشتم
می دانم
تابستان آن سال گرم بود
مرگ بود
از جنس دست هایی که در شوره زار هم
بی اشک
بی آب
بی شک
جوانه می زدند.
می دانم
من کودکانه دویدم دنبال کاش
دنبال آه
دنبال تو.
آن شب که عاشق پروانه ها شدی
می دانی
پر وانهاده دنبال کاش دویدی.
هر دومان خوب می دانیم
انسان برای زمین است
آسمان
جای اندوه اشک بار من است
و انبوه اشک های تو.

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

جواب جوانه ها

من هم می دانم
 گذار از این شب بلند
به عمر ما قد نمی دهد
من هم فهمیده ام
که هیچ رودخانه ای به دریا نمی رسد
یا در شوره زاری دور می میرد
یا در مردابی با انبوه اجساد اندوه
می دانم
تمامی راه ها، آه ها
همه به بن بست ختم می شوند
تمامی مسیر ها، سیر ها
همه از بن، بسته شده اند.
مدت هاست فهمیده ام
که پایان این زمستان
بهار نیست
هر چند تمام برف های کوچه آب شوند
و تمام پرستو ها کوچ کنند
و ما بر سر سفره هفت سین بنشینیم
با سین سلاح و سرمه و سر بر دار.
همه ی این ها را می دانم
ولی باید جواب جوانه هایی که دیریست بر شاخه انتظار می کشند را ...

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

رویای بازگشت

به خانه بر می گردد
چراغ ها را روشن می کند
در آستانه ی شبی که انتهایش صبح فردا نیست
دمی تنفس این هوای مرده
و مردی که در هوا ایستاده است.

به خانه بر می گردد
خاک از گل های خشکیده و گلدان های شکسته می سترد
لبخند می زند
بی آنکه بداند
هنوز از خواب دیشبش
بر نخاسته است.

۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

درد

جرعه های آخر یک بطری شراب

رویش نوشته: صاحبی
تاریخ بطری 1390/8/1
درد دارد کمی
نوشیدنش هم.

چشم یاری

در میانه ی یک واژه ی بزرگم
حرفی که زیر و زبر ندارد
نامم را حتی
که همه دنیایم او بود و او آینه دار بود "آیند" ه را
و سرسری گرفت و سر ها نگاه کرد بی بدن
بودند آنانی که نبودنشان سخت است
نوشتنش میان واژه ی بزرگی که
که خود را ناب از حقیقت در آینه دیده اش می خواند.
نبودنی که نابودم می کند
در میانه ی زبان
زمانی که آرزو می کنم ای کاش
صدا ی تن ها، صدای من
نماند
ای کاش این واژه های بزرگ که اکنون خراب خانه ی من اند
با گذار گیج رفتگری
برای همیشه پاک شوند.

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

زمان گذشت و آن زن هنوز می خندد

به تاریخ این کار (نوشته ی زیر را می گم!) که نگاه کردم به شدت یکه خوردم. باورم نشد که من این را حدود شش سال پیش برای ساره نوشتم. یک لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم به همین زودی دیر خواهد شد. و حسرت همه ی لحظاتی را می خوری که از زندگی کامی نگرفته و کام دیگری را شیرین نکرده ای.

زنی که می خندد

به س.ا.
اين داستان زمانه است
يا عريضه ی شاکيان شب
که پايانش به آغاز
پوزخند می زند؟
اين حکايت بلند چيست
که کوه ها از شنيدنش
فرو ميريزند
گويی که قلبی را درون مرداب خون
تحقير کرده ای؟
سر رشته ی اين گسيخته بند
در ذهن من می سوزد.

گفتن
باز گفتن
ديگر بس است.
می آيد
پنجره را به روی شب می بندد
و می خندد.
- خورشيد را درون من ببين !
کجاست ماه تو تا روشنش کنم؟
- ماه من... ماه من تويی.

در انتهای شب
می رسد
هميشه
از پنجره می آيد
می بندد
چشمهايم را
به روی شب
زنی که می خندد.

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

Where the Lights die...




همه ی دغدغه ام انسان بود
در تمامی دقایق هر ساعت هر روز هر هفته هر ماه هر سال این مدت
همه ی امیدم انسان بود
زآن سان تا در این تنگنا
دمی دمد در من
که نای چنگ زدنم بر این ریسمان
ناله ای ناجور
بیش نبود.

همه آرزویم انسان بود
دریغا سخت آسان بود
که انسان
انسان نباشد.

شادمانه
در جستجوی تو رفتم
و از جوی خون تو جستم
جسمم سراسر تمنای تو بود
و تو را نای تجسم نبود.

هرگزم فاش نشد
چرا
حریم حرمت را این سان شکستی
که رحمت حتا به جان خود نیامد
چگونه
از ره، از جان پاک خویشتن گسستی
دانسته ز حاصل این رمیدن
که زحمت آزار دیگران باشد
به ریش کردن دل ها
به آه گفتن دل ها.

بر سر سفره بی نان ما
حتا کمی نمک نبود.
قاتق رقت باری که با هم شریک بودیم
پسماند نشخوار نجاستی بود
که زینتش
بوی تعفن دروغ بود
و طعم انزجار رجز.

دریغا، امیدم...
انسان.

فسوسا...
افسونت آن سان آرزوی مرا با خود برد
که باخت
عمرم تمام روزهای روشن در انتظار را.

با حیرت شگفتم
 در حسرتم هنوز
که سحر کدام سوزساز
بر استخوان ساق سر شده سقوط کرد
که از شراره اش
شعر
این سان
شعله می کشد.


ای وای...
انسان
رفت.
من ماندم.

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

در جستجوی خورشید

تقدیم به بهروز و ن.

برای عشق جاودانیشان

به جای واژه اشک می آید رفیق
به جای اشک، شوق
کاش به آخر نمی رسید
آن شب که همه چیزش شبیه خواب بود
و من سرخوش بودم از عشق و مست از بوی قهوه
و فرشته گان زمین را دیدم که عاشق بودند
و به جای واژه اشک بود
و آغوشت گرمای زندگی داشت
و بوسیدنت پوسیدن مرا مرهم بود.

می خواستم تا نهایت بی انتهای طلوعتان
تا بی نهایت خورشید های بیشمار
تا در رسیدن سحر
ناظر به هیبت سایه های بی مرزتان شوم.

می خواستم پژواک مزلولی باشم - اگر می توانستم -
در تکرار هر سپیده برای گوش هایتان
که عمر کوتاه است

می خواستم ببارم بر برگ های ملول پاییزی که از راه می رسد
و با شور اشکم
تعمیدتان دهم.

می خواستم گربه ی سیاهی باشم در تعقیبتان
یا چراغی رنجور بر سر راهی که می گذرید
تا آخرین توان مانده را دریغ راهتان کنم.

می خواستم نشانه ای باشم برای شانه هایتان
تا همیشه در امتداد هم باشند.

می خواستم برای ابد در آغوش گرمت که سودای کهربایی دیگری را در سر داشت
بمانم.

می خواستم.
ای کاش می توانستم.
کجا بود که راه شب من در رسید
و پاهایم بی اختیار در باتلاق قطران با باران دود رنگ گرفتند.
کجا بود که من در این شب بی روزنه گرفتار آمدم.

مهم نیست...باری
دیگر فقط به ابدیت طلوع شما خیره ام
سرشارم و منت گذار
و از زندگی هیچ نمی خواهم
دیگر به انتظارم
که جای واژه اشک نیاید.

 

El amor contigo es difícil

Download this Song
El amor contigo By Yasmin Levy



El amor contigo es difícil
Es casi imposible
Tu eres de todas
Y realmente de nadie

The love with you
is difficult is almost impossible
you are of everyone now
finally noone

Si pudiera yo vivir
De nuevo esta vida
Sin sufrir por amarte
Preferiría morir

If I could live
this life again
without suffering for loving you
prefer to die

Nunca pedí que tú me ames
Que me descubras tus secretos
Que me esperes impaciente
Que me desees por las noches
Que me seques lagrimas
Que me hagas reír
Solo pedí poder amarte

I never asked you to love me
that you discover (to me) your secrets
that you wait for me impatiently
that you want/desire me at nights
that you dry my tears
that you make me laugh
I only asked to love you


۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

ادبیات ناله یا چرا نیچه گریست؟

پست قبلی موجب شد دوست عزیزی به شدت متاثر شود. شاید بسیار بودند کسانی که در طول حیات این وبلاگ از نوشته هایم سنگین دل شده باشند. کسانی که مرا دوست می داشتند. کسانی که برایشان مهم بودم. کسانی که ارتباطشان با من تنها از طریق خواندن این نوشته ها بود. و کسانی که همیشه با خود می گفتند چرا این همه ناله؟ 

وقتی با سارتر و کامو و نیچه آشنا شدم دنیا برایم رنگ و لعاب تازه ای یافت. منی که پیشتر خود را به دست سرنوشت وانهاده بودم دیگر تنها خود را صاحب تقدیرم می دانستم. همه چیز با فلسفه اختیارگرا ی این سه نظریه پرداز به خوبی توجیه می شد. "انسان زاده ی اراده" ، "اراده ی معطوف به قدرت" ، " مسئولیت پذیری" و ... همه و همه موجب می شدند تا من خون نشیط تازه ی بیداری در رگانم احساس کنم. مرا به خودم می آورد و من از خودم می رفتم. چیزی در درون مرا با خود می کشید. چیزی که حداقل دو دهه است  از حضورش اطمینان دارم. این چیز هورمن است یا ترکیبات شیمیایی و یا مفهومی متافیزیک، نمی دانم. هر چه هست به غایت قدرتمند است. قدرت جاذبش با مالیخولیای ملایمی در هم می آمیزد و من مجبور به نیل به سوی این کهربا می شوم.

سال هاست کشمکش من و این نیروی عجیب ادامه دارد. سال ها جنگیدم - سلاحم انواع و اقسام دارو ها و تراپی ها- چه جنگی! و در نهایت، حاصل، نبردی فرساینده بود و بی برنده. هر چند پیش می آمد که هر یک از ما برای مدتی پیروز مطلق باشیم. بله! من طعم پیروزی را بارها چشیده ام و شادمانی بعد از برد را می فهمم. اما اکنون پس از بیست سال جنگ و گریز بر آنم که دمی بیاسایم. بر آنم که صلح نامه ای بنویسم. بر آنم تا جام زهر را بنوشم.

1- تعریف و تصویر ما از خوب و بد، علت قضاوت های ماست. خوب و بدی که فراموش می شود مطلقن نسبی هستند. تصویری که در آن، انسان های خوب (سعادتمند) همیشه خوشحال و خندانند و نگون بختان در چنگ تنهایی و افسردگی. خوبان از زندگی لذت می برند و بدان آن را تباه می کنند. (چون احتمالن لذت را اکثریت خوب تعریف کرده اند و البته که اقلیت بد در این چهارچوب نمی گنجند). در کنار همه ی اینها هرگز به ذهنتان خطور کرده که شاید ما همه به یک اندازه لذت و رنج ببریم.

2- همه ی فرمایشات اختیاریون درست. بله! شما با اراده و عمل خود مسیر زندگی خود را انتخاب می کنید. اما از این مقطع که بالاتر برویم، چشممان به جبری باز می شود که بر همه ی اختیارات محاط است. چیدمانی که هیچ دستی را توان بر هم زدنش نیست. جبر زاده شدن، کجا زاده شدن، از که زاده شدن! جبر تصمیمات دیگران که به تو مربوط می شوند. مثلن اگر پدر من بنا به هر دلیلی مرا پشتیبانی نمی کرد، آیا من اینجا بودم؟

3- خصیصه ی فضای مجازی، بزرگ نمایی است. حتمن این تجربه را در فیس بوک داشته اید که با گذاشتن چند عکس از میهمانی همه فکر می کنند شما هر شب عیشتان به راه است.

4- این وبلاگ  برای من جای کوچکی و دنجی است برای حرف هایی که قابل گفتن نیستند. نه برای نزدیک ترین دوستان نه برای نفر جلویی در صف نانوایی. حرف هایی که فقط نوشتنی هستند. اینجا جایی است که من خود واقعی ام را می نویسم. خودی که نزدیکترینانم هم هرگز نخواهند دید. اینجا جایی است برای نوشتنی که روزی تنها سندی است که خواهم داشت برای اینکه بیاد بیاورم که چنین زمانی را زیسته بودم. اینجا جایی است که من خودم را ثبت می کنم. این وبلاگ تریبونی است تا من صدای محو ام را به گوش میلیون ها فارسی زبان و میلیارد ها انسان برسانم. اینجا می توانم نشان بدهم که من هم انسان هستم مثل همه و یگانه ام مثل هیچکس. خوانندگان اینجا می بینند که کسی شبیه یا متفاوت از آنها در کشوری به نام ایران زندگی می کند که هیچ ربطی به کشور و مردمش ندارد.

5- گذشته از همه ی اینها البته که من ناله می کنم. در این یک مورد اصلن احساس تنهایی نمی کنم. ما جماعت نالانیم. قرن هاست. و هزاران سال است که مفعول وار خود را به دست تقدیر سپرده ایم. اجدادمان وقتی هنگام کشت دیمشان دو سال پی در پی باران فراوان داشتند خود را برگزیده و سفید بخت می نامیدند و تا خشکسالی می آمد، دست بر دست می گذاشتند که تقدیر چنین است و کسی را نباید و نشاید که با مقدرات بجنگد. امروز هم وقتی با اتومبیلمان تصادف می کنیم، قضا و قدر است - و کیفیت تجهیزات ایمنی و تکنولوژی ترمز و ... که اصلن مهم نیست-
ادبیات ما مملو است از سوز و گداز. (وارد بحث های عارفانه و عاشقانه نمی شوم، ملاک من اینجا واژه و تنها واژه است) همه صد ها سال است که می نالنند. ناله جزیی از هویت ما شده. بهتر بگویم که وجود ما معلول ناله است. به عبارتی باید بگوییم:" من ناله می کنم پس هستم."

شاید یک روز من هم دیگر ننالم. چه اهمیتی دارد وقتی صدای ناله ی من فقط یک صفحه مجازی را اشغال می کند؟ چه اهمیتی دارد وقتی من به تو (دوست عزیزم) لبخند می زنم.

البته که خیلی ها دوست ندارند به مرگ فکر کنند. البته که مرگ هراس انگیز است. تلخ است. غمگین است. اگر سر من هم گرم باشد به هیچ چیز جز فردای جدیدی که در راه است فکر نمی کنم. فردایی که با خود یک عالمه خوشی خواهد آورد. فردایی که پر شده از فرصت. فردایی که یقین دارم در آرامش هستم. فردای ما، اینجا از این جنس نیست.