۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

همه از مرگ می ترسند، من از زندگی سمج خودم


ای کاش نمی خواندم. ای کاش کمتر می خواندم. نام تو را. هجای حنجره ات در تماس های خیالی از پشت پنجره. حالا من مانده ام تنها. با پیکری که رو به زوال می رود و تو که نمی خوانی هیچ. نه حدیث دستان مرا نه عاقبت نام خود را. از همان قدیم تر ها کتاب را سوزاندند. از همان زمان که قرار شد هر کسی فقط با یک نفر تا آخر عمرش بخوابد. چرا؟ فطرت بشری بود یا پست فطرتی آسمانی؟ هر چه بود آنقدر قوی بود که حتی این واژگان مجازی هم تو را مضطرب کند. آنقدر قوی بود که تو و امثال تو به خود حتا اجازه ی اندیشیدن در این باب ندادند. حرف از خدا که به میان بیاید همه عربده می کشند. این ها که ریز است.
کتاب ها را سوزاندند و بی سوادان و ملازادگان به فرنگ رفتند و کتاب نوشتند. برای ما. و کتاب ها هزار بار چاپ شدند و باز تو نخواندی.
تو محکومی به آنچه هستی، هموطن، از آن رو که خود مشعل دار کتاب سوزی بودی. جلاد بنی قریضه بودی و ...
ای کاش می خواندی. ای کاش دمی می اندیشیدی به خواندن. به همه آن چیز ها که قبیح می دانی. به همه آن کار ها که نیکی یا بدیشان اظهر من الشمس است.
ای کاش...

۳ نظر:

ماهی گفت...

خدایی دغدغه ای از برای خداست و نه از بهر ما. / کریستیان بوبن / فرسودگی

عمو وحید گفت...

بنی قریضه درسته، البته متن این قدر زیباست که این اهمیتی نداره اما ما عادت کردیم از لغات جلوتر نرویم و مفاهیم را نبینیم :-)

1human گفت...

دستت درد نکنه عمو. درستش می کنم الآن