برف نو ، برف نو ، سلام ، سلام !
بنشین ، خوش نشسته ای بر بام .
بنشین ، خوش نشسته ای بر بام .
پاکی آوردی _ ای امید سپید ! _
همه آلوده گی ست این ایام .
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کُشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه ، پار چون پیرار ،
نقش هم رنگ می زند رسام .
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که بر گسیخته دام !
ره به هموارجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام !
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کآتش از آب می کند پیغام !
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع بر گرفته ایم از کام...
خام سوزیم ، الغرض ، بدرود !
تو فرود آی ، برف تازه ، سلام !
۳ نظر:
عجب خاطره دوری را برام زنده کردی با این شعر.
انگار هزار سال پیش بود!
• هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر.............
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
ارسال یک نظر