۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

برف

برف نو ، برف نو ، سلام ، سلام !
بنشین ، خوش نشسته ای بر بام .

پاکی آوردی _ ای امید سپید ! _
همه آلوده گی ست این ایام .


راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کُشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام


شنبه چون جمعه ، پار چون پیرار ،
نقش هم رنگ می زند رسام .


مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که بر گسیخته دام !
ره به هموارجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام !


تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کآتش از آب می کند پیغام !


کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع بر گرفته ایم از کام...


خام سوزیم ، الغرض ، بدرود !
تو فرود آی ، برف تازه ، سلام !


احمد شاملو


۳ نظر:

ناشناس گفت...

عجب خاطره دوری را برام زنده کردی با این شعر.
انگار هزار سال پیش بود!

ناشناس گفت...

• هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر.............

ناشناس گفت...

و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند