۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

بوی دهان سگ


این نوشته به تاریخ پانزدهم دی ماه 1383 نگاشته شده است.


...

امروز صبح از خواب که پا شد ديد بازم شب تو رختخوابش شاشيده....

گريه اش گرفت. بيش تر از اين چه کار می توانست بکند....

حوصله ی کتک های باباش را نداشت

...

از اتاق رفت بيرون

يک روزنامه روی زمين مچاله شده بود. تيتر يکی از صفحات اين بود:

شب ادرای نوجوانان ناشی از عوامل روحی است و با مراجعه به دکتر ...

...

فکر کرد چند بار تا حالا گفته بود که ببرندش دکتر. اما...

توی حال بابا داشت منقل ترياکش را تر و تميز می کرد، مامان پای تلفن بود و خواهرش سر درس.

هيچکس به او نگاه هم نکرد. چون بوی شاش ميداد.

رفت توی حياط ... چهار ليتری نفت را برداشت و برگشت سمت اتاقش. باز هم کسی نگاهش نکرد. روی رختخوابش ايستاد. ۴ليتری را روی سرش خالی کرد. کبريتی زد و آتش گرفت.

پدر تا بوی آتش را فهميد دويد طرف اتاق . قوطی کبريت را برداشت و غرغر کرد. اما آرام برگشت سر منقلش. مادر تلفن را قطع کرد و دويد سمت اتاق. ضبط صوت قديميش را روشن کرد. اما صدايش در نمی آمد.

اين وسط تنها خواهرش بود که داشت جيغ می کشيد و گريه می کرد. و دور آتش می گشت و مو می کند. هر چقدر تلاش کرد نتوانست آتش را خاموش کند. در حالی که زار می زد ، رو به جنازه ی سوخته ی برادرش گفت:

چرا .... چرا... چرا با من اين کار را کردی... تو که می دانستی من از تو حامله ام... چرا بچه را يتيم کردی؟... چرا...؟

از ضبط صوت قديمی صدای گريه کودکان آمد.


هیچ نظری موجود نیست: