۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

راه


در هیچ جا نیستم. تنها در جاده ای قدم می زنم که آخرش معلوم نیست. نمی دانم از کجا می آیم، این راه به کجا ختم می شود. زمان از دستم در رفته است، نمی دانم چقدر وقت است راه می روم. خسته ام. پاهایم درد می کنند. امیدی به رسیدن به جایی ندارم. شاید یک قهوه خانه یا کاروان سرا نهایتن. به هر حال همین که منتظر چیزی نیستم خودش مسئله را بی اهمیت می کند.

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

با ران


باران بر ران باریک تو می بارد
من نم می کشم بوی نا را
ناراحتم از این که سقف خیس شده
و پنجره تمیز
میز ایوانمان دیگر برای چای عصرانه بسیار خسته است
من خیس می شوم
و سقف و پنجره با میز ایوانمان
- که پایه هایش ران های توست-
کنار شومینه
خشک می شوید
خشک می شوید.


ابیانه



۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

پزشک بی اعتقاد


در جستجوی پزشکی ملحد هستم. یک پزشک لاییک که هیچ فانتزی کوچکی حتی در ذهنش نباشد. پزشکی که منتظر بارش باران لطف خداوند بر سر بیمارانش نباشد. یا از آن ها نخواهد با توکل و ایمان شفا بیابند. پزشکی که هر روز ساعتی چند صرف به روز رسانی معلوماتش کند. پزشکی که انسانیت و انسان را تنها موضوع اصیل بداند. پزشکی که درآمد اقتصادی برایش وسیله باشد. که همه ی بیمارانش را اعضای خانواده و عزیزانش بپندارد. که...
اگر چنین پزشکی بیابم یقین دارم که خوب خوب می شوم.

- یاد داشت های یک بیمار چند ساله- (زیر ویرایش)
سیاوش