۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

من بی می ناب ...

از روز های گذشته خاطره ای ندارم. آن قدر مست بودم که نمی دانم چه گذشته. خواب بودم یا بیدار؟ نمی دانم. خوب است که بیاد نمی آورم. همه ی دردها از خاطرات است و قضاوت وجدان در مورد آن ها. خوبم. خوشم. مستم. کجایم؟ نمی دانم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

همه از مرگ می ترسند، من از زندگی سمج خودم


ای کاش نمی خواندم. ای کاش کمتر می خواندم. نام تو را. هجای حنجره ات در تماس های خیالی از پشت پنجره. حالا من مانده ام تنها. با پیکری که رو به زوال می رود و تو که نمی خوانی هیچ. نه حدیث دستان مرا نه عاقبت نام خود را. از همان قدیم تر ها کتاب را سوزاندند. از همان زمان که قرار شد هر کسی فقط با یک نفر تا آخر عمرش بخوابد. چرا؟ فطرت بشری بود یا پست فطرتی آسمانی؟ هر چه بود آنقدر قوی بود که حتی این واژگان مجازی هم تو را مضطرب کند. آنقدر قوی بود که تو و امثال تو به خود حتا اجازه ی اندیشیدن در این باب ندادند. حرف از خدا که به میان بیاید همه عربده می کشند. این ها که ریز است.
کتاب ها را سوزاندند و بی سوادان و ملازادگان به فرنگ رفتند و کتاب نوشتند. برای ما. و کتاب ها هزار بار چاپ شدند و باز تو نخواندی.
تو محکومی به آنچه هستی، هموطن، از آن رو که خود مشعل دار کتاب سوزی بودی. جلاد بنی قریضه بودی و ...
ای کاش می خواندی. ای کاش دمی می اندیشیدی به خواندن. به همه آن چیز ها که قبیح می دانی. به همه آن کار ها که نیکی یا بدیشان اظهر من الشمس است.
ای کاش...

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بوی دهان سگ

امروز صبح از خواب که پا شد ديد بازم شب تو رختخوابش شاشيده....

گريه اش گرفت. بيش تر از اين چه کار می توانست بکند؟

حوصله ی کتک های باباش را نداشت

...

از اتاق رفت بيرون

يک روزنامه روی زمين مچاله شده بود. تيتر يکی از صفحات اين بود:

شب ادرای نوجوانان ناشی از عوامل روحی است و با مراجعه به دکتر ...

...

فکر کرد چند بار تا حالا گفته بود که ببرندش دکتر. اما...

توی حال بابا داشت بساط ترياکش را تر و تميز می کرد، مامان پای تلفن بود و خواهرش سر درس.

هيچکس به او نگاه هم نکرد. چون بوی شاش مي داد.

رفت توی حياط ... چهار ليتری نفت را برداشت و برگشت سمت اتاقش. باز هم کسی نگاهش نکرد. روی رختخوابش ايستاد. چهارليتری را روی سرش خالی کرد. کبريتی زد و آتش گرفت.

پدر تا بوی آتش را فهميد دويد طرف اتاق . قوطی کبريت را برداشت و غرغر کنان برگشت سر بساطش. مادر تلفن را قطع کرد و دويد سمت اتاق. ضبط صوت قديميش را روشن کرد. اما صدایی از آن در نمی آمد.

اين وسط تنها خواهرش بود که داشت جيغ می کشيد و گريه می کرد. و دور آتش می گشت و مو می کند. هر چقدر تلاش کرد نتوانست آتش را خاموش کند. در حالی که زار می زد ، رو به جنازه ی سوخته ی برادرش گفت:

چرا .... چرا... چرا با من اين کار را کردی... تو که می دانستی من از تو حامله ام... چرا بچه را يتيم کردی؟... چرا...؟

از ضبط صوت قديمی صدای گريه کودکان آمد.

دی83

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

کابوس ها وشب


شب از گذاری سرد با تو می خواند

سرود ها بر جوی ها طعم سکون می دهند

و خستگی، تنهايی و مرگ

تنها لذایذ پايدار جهانند.

سیاوش
آذر 83

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

و من هنوز گریه می کنم

بودا هنوز ناله می کند

مسیح بر صلیب، خانه می کند

و موسی ام درون نیل غرقه می شود


و من هنوز گریه می کنم


دست همیشه خسته ام بوی بهار می دهد

پای همیشه بسته ام بوی عبور میدهد

و این تن شکسته ام بوی حضور می دهد


و من هنوز گریه می کنم


بهار، خیال خواب های شب

ماه ،همیشه پشت ابر های تب

و من پر از تگرگ و برف

مرا ببار در بهار خویش

مرا کنار آتش همیشه سرد دوستی

تو یک نخ از سیگار باش

من از تو کام مرگ خواستم

بیمار باش

بیدار باش که شب پر از ندای شمع می شود

خبر نداشت آن که رفت

که سفره مان به نیمه شب پر از خیال نان و آب و طعم می شود


مرا سزای روز نیست

و از نبودنش کسی به جز خودم

خیال پاک مهر را

کنار کاغذ هویتش

نه،هیچگاه مُهر نیست.


و من هنوز گریه می کنم

مرا نگاه دار

نه همچو آن نگاه کورکورانه ای

که صبح و ظهر و شب

به جام چشم های عابران کور

چو ساقیان هر دمی به باده ای

و مطربان هر شبی به خانه ای

روانه ای.


مرا چنان نگاه دار

که از فراز سخره های سخت زندگی

اگر شبی به سوی دیگرش

- به سوی دیگر و همیشه روشن بلند کوه های قله شان پر از جنایت فریب-

گریز عاشقانه ای زدم

و از آن گریز عاشقانه ام

ز وسعت پر از تهی

ز پرتگاه و زخم و خون و مرگ و درد گیجگاه

به تار و پود بودنم به زخمه ای

ترانه ای زدم

به سنگ ها دهن کجی کنم

که عشق توست پشت من.


مرا چنین بزرگ بر بگیر.

مرا ترانه باش ای امید نا امید.


اگر ترانه ای مرا

ترانه باش تا ابد

و گر نه با خیال یک غزل

غزال می شوم

به کوه و دشت و رود

ز خاطرت گریز می زنم

به جنب گرگ می روم

چه فرق می کنم

نشانه ی گلوله ی شکار یک شب بهار می شوم


اگر ترانه ای مرا

ترانه باش تا ابد

و اگر نه این چنین خیال یک شبت

به سوخته ی جرقه ای

خرید می شود.


اگر ترانه ای مرا

ترانه باش من هنوز گریه می کنم.


مرا سرود باش

نه زآن سرود ها که هر دمی به نی شکسته ای فروختند

و یا به تار های مطربی لبان خویش دوختند

که این سرود ،سرود من،سرود تو،سرود ما نبوده است.


مرا بهار باش که طاقتم نمانده است

و از این شکسته ساغر و صراحی زمان من

چند جرعه بیش تر نمانده است.


بیا کنار من ،بیا کنار هم

زمان امان نمی دهد

ببین هنوز گریه می کنم


بیا که ساحلم برای تو

اگر چه خویش غرقه می شوم


اگر چه خانه ام همیشه موج می شود

و ذره های پاک من

خوراک ماهیان کوچک حقیقت و گناه می شود

مرا چه باک

که من همیشه زنده ام درون اشک های تو

در این نوشته های پاره پاره ام

در آن درخت نارون

و در ترنم عزای ابر ها

و در میان حفره های پر فریب ماه

و در صدای خنده های مهر

مرا چه باک پس از این...


نگاه کن! هنوز گریه می کنم.

مگر گناه من به جز شکفتن شکوفه بود

ببین که تا ابد

اسیر دست زرد میشوم.

گناه کرده ام

خوشا گناه من که رنگ توست

رنگ برف

اگر چه از بهار ترد میشوم

بهار دیگران مرا بهار نیست

بهار من تویی

همیشه قنچه ام!! بهار میرسد


آه...من هنوز گریه می کنم

چرا نیامدی

مگر چه می شود

مگر بهار دیگران چقدر گل و شکوفه و نگار می دهد

بیا که برف من به بوی رهگذار تو پر از جوانه می شود

بهار من!!! به نزد من نظر بکن

که تا نبودنم دمی دگر نمانده است

ز بی کسی و خود خوری

هوای خانه ام بوی حصار می دهد

و نقش انزوای من

به هر چه آینه است سوار می شود.


مرا دگر دمی نمانده است

بیا مرا دمی بباش

بیا که سخت گریه می کنم

کنار باغچه نشسته ام

و بر شکوفه های یخ زده ، جوانه های منجمد و مردم درون شهر

زار میزنم

من از شکستن دلی ، اگر چه مال سنگدل

تمام هست و نیست را به حلقه های دار می زنم .


وای...وای... وای... هنوز گریه می کنم

چرا نیامدی

ندانمت که هرگزش چنین کسی به سان تو

بر این حباب گرد خاک

زیست می کند.


هنوز گریه میکنم برای تو

امید و عشق ناپدید

نیامده ستاره ام

همیشگی ترین آتی ام

مرا بیاب

مرا توان یافتن دگر به ذره ای نمانده است.


مرا بیاب ،ببین، نگاه کن، وای......

من هنوز گریه می کنم.


سیاوش - آبان 83

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

مرثیه بهاری

بهار بود و بوی بنفشه
و عطر نیامده شب بو هایی که گفتند:"شب، بو می دهیم."

در جمع ما هر کس سرودی خواند
جز آن پرنده ی کوچک که خواست بخواند
مرثیه ای برای آزادی و عشق خویش
و درد بال های شکسته اش نگذاشت
و در آرزوی پرواز بلندش
پست بر خاک شد.

سیاوش
بهار83

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

دیشب به سیل اشک ره خواب می​زدم

همه ی روز را خوابیدم. هزار و یک کار داشتم. مهم نبود. مهم این بود که می خوابیدم. دیروز روز خیلی خوشی بود و خوشی زیاد به من نمی سازد. تنم از وسط بازی کردن حسابی درد گرفته بود اما این بهانه است. خودم می دانم دردم چیست. از وسط بودن ملولم. و اکنون دقیقا وسط همه چیزم. وسط زندگی. وسط تاهل. وسط افسردگی. وسط اعتبار و شهرت و وسط همه ی چیز های مهم.
سخت نباید بگیرم. سربازی در پیش است و زندگی زناشویی و پایی لنگ. بهانه های کوچک خوشبختی به چشمم مضحک می آیند و این یعنی مرگ. مرگ... مگر شک دارم که مرده ام؟ حتما دارم وگرنه این نوشتن برای چه بود؟
شیرین ترین خیال پردازی هایم هم مرگبارند. هر چند مگر تلخ تر از زندگی هم هست؟
وقتی که خوابم به هم می ریزد می فهمم که افسردگی دارد جولان می دهد. شاید دوری تو را عادت ندارم. شاید زوال کودکی و گذشته در خاطرم پر رنگ تر شده باشد. فراتر از همه ی این ها شاید جیب خالی عامل اصلی باشد.
در تفسیر تمامی خواب هایم می خواهم به دیگران اثبات کنم که من فقط به خاطر خود تو با تو ازدواج کردم. نه به خاطر پولت. فکری که در بیداری هیچ گاه به سراغم نمی آید و کمترین اهمیت را برایم داراست، ببین چگونه ناخودآگاه مرا هر شب رنده می کند.
در تفسیر تمامی خواب ها می خواهم به سوی تنهایی بروم. به سوی فراغ. رنجی را می خواهم که التیامش نباشد. عذابی مرگبار و ابدی می خواهم. خوشحالم که اگر پس مرگ، آخرتی باشد، من در انتهای دوزخش خواهم بود. به سیزیف قبطه می خورم و روزی هزار بار از جگر فریاد می کشم :"ای کاش جای پرومته بودم."
از اینکه این حال مرا به شرایط و دیگران ربط دهید متهوعم. من مسئول کسی هستم که هستم و لا غیر و از خود بودن سرشار از شعفم در عین ملال.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

دوری تو

در غیابت
بوی تن عر.یا. نت را
از لباس ها می پرسم
و با هر نفسی
نزدیک تر می شوم
به تو
و به هر آنچه میان ما جاریست.