۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

قمقمه های خالی

برای آن رزمنده ی گمنام مفقودالاثری که یک شب رفت برای همرزمان تشنه اش آب بیاورد و سی سال است برنگشته.






سال ها گذشته است ولی انگار همه چیز تازه است. خون تو، صدای فریادت، نعره تفنگت و نگاه گیرایت. باور نمی کنم که سی سال گذشته باشد. باور نمی کنم که تو سی سال است رفته ای برای همرزمان تشنه ات آب بیاوری و هنوز بر نگشته ای. این شهر آرام را بدون تو و بدون خروش تندروارت باور نمی کنم. خود این شهر هم نتوانسته بعد از این همه سال تو را فراموش کند. اسمت را بر سر هر گذر و معبرش گذاشته تا هر عابر سرگشته ای در این هزار توی محض، بازتاب تو را آینه ای باشد تا از تو ابدیتی بسازد. هنوز جای چسب های ضربدری را روی شیشه هایش نگه داشته. شیشه هایی که تلفظ اسمت آن ها را به لرزه می اندازد. شیشه هایی که خوب می دانند وجودشان مدیون شیشه ی عمر توست که شکست، که زندگیت چون رود بر خاک روان شد و نه تنها همرزمانت بلکه همه ی تشنگان این سی سال را سیراب کرد. هر جا که قدم گذاشته بودی، خاک قدرشناس گیاهی، گلی، درختی رویانده است.


تو هرگز گم نشدی که جهان هزار باره هر روز در امتداد شعاع چشمانت – که راه و نور را خوب می دیدند – گم شد. گمان مبر که چون همه من هم فکــــر می کنم تو دود شدی و هر ذره ات هزار پاره گشت و بر باد رفت. من یقین دارم تو هنوز آب نجسته ای برای همرزمان و غرور مردانه ات اجازه نمی دهد دست خالی بر گردی که بی تردید هر زمان که قمقمه های خالی را لبریز کنی بی درنگ به سوی سنگر می دوی و آنجا به یقین هنوز همه ی تشنگان انتظارت را می کشند.


اسم زیبایت را که پدر و مادرت به عشق روزی بر تو نهادند اگر چه برای ما میان آتش و آتش پاره گم شد، برای همه ی رود های این سرزمین رمز جاری شدن است، برای همه ی شکوفه ها شعبده ی شکفتن، برای همه ی کوه ها راز پایداری و برای همه قمقمه های خالی صدای آب.


اگر به زبان مادری تو از تو می نویسم وام دار حنجره ی مجروحت هستم. اگر نام پدرم را می دانم مدیون نام نامدار گمشده ی تو هستم و اگر به کمترین اراده آب گوارا در دهان خشکم می ریزم، به خاطر تشنگی تلخ تو و همرزمانت است.


کاش این تفنگ در دستان من که رویش تاریخ سی سال پیش حک شده، تفنگ تو باشد. تفنگی که تو را همدم بود با صدای غرش هولناکش در ســـــــکوت شب های هولناکتر. کاش این همان تفنگی باشد که تو سی سال پیش، آن شب که رفتی آب بیاوری، حمایل قمقمه های خالیت بود. تفنگی که تو تک تک فشنگ هایش را برای رسیدن به آب روانه ی قلوب سنگ های چشمه کردی. چشمه اما همه در چشم تو بود آن شب که به همرزمان تشنه و افگار گفتی می روی آب بیاوری.


کاش این قمقمه که بر کمرم می بندم یکی از همان قمقمه های تو باشد. قمقمه هایی که وقتی تو به آب برسی از پر شدن شرم خواهند کرد که سی سال تو را از سنگر دور نگاه داشته اند. قمقمه هایی که نام تو را در هر جرعه تکرار می کنند و سرشــار می شوند. قمقمه هایی که دیگر هیچ گاه خالی نمی شوند که سیل اشکشان از غم تو پیوسته به درون روان خواهد بود.


مادرت هنوز به حضورت ایمانت دارد. من نیز. همه ی چشمه ها، همه ی ابر های بارنده، همه ی رود ها و همه ی دریاهای این سرزمین به حضور تو ایمان دارند. در خانه ی تو هنوز به مادرت امید می دهد و او با چشمان خشک کم سویش، طراوت نگاه پر نور تو را هر لحظه پشت در انتظار می کشد.


تو هستی، وگر نه این همه سال همسرت به عشق چه کسی هر روز خانه را آب و جارو می کرد و تابلوی "به خانه خوش آمدی" را جلوی در دستمال می کشید؟ به پشتیبانی چه کسی غیر از تو او این همه سال استوار ایستاده است؟


مگر می شود بودن تو را انکار کرد وقتی فرزندت که هرگز تو را ندیده حرف های تو را می زند و کارهای تو را می کند؟ وقتی روز به روز به تو شبیه تر می شود؟ وقتی همه در حیرت شجاعت و درایتش می مانند و او می گوید این همه را از تو یاد گرفته است؟


من و همه ی خیابان های این شهر سی سال است که منتظریم. درخت ها هر بهار به امید بازگشت تو جوانه می زنند و ابر ها هر پاییز در ســــوگ نیامدنت می گریند. رود ها در راستای در قمقمه های تو طغیان می کنند و چشمه ها به خیال گوشه ی چشمی از تو می جوشند.


نام تو از تواضع بی حدت در میان آتش و خاکستر گم شد و مرامت – که واژگان را تاب توصیف آن نیست – از طمع بی حد ما، وقتی فراموش کردیم که تو یک شب برای جرعه ای آب در قیامت آتش پا نهادی و ما هر شب برای لقمه ای نان در برزخ تزویر و دروغ.


می دانم. همین روز هاست که برگردی. اول می روی به ســـــــــنگر و فریاد می زنی :"آب آوردم" و بعد رهسپار خانه می شوی. در گذرت اما از این شهر من شرم دارم از همه آن چیز ها که خواهی دید. چیز هایی که تو سی سال پیش برای زدودنشان کمر بستی و آخر، سر از سنگری با قمقمه های خالی درآوردی. اماناتی که وقت رفتن به دست ناتوان ما سپردی و وقت بازگشت حتی خاطره ی آنها نیز به کف اندر ما نخواهد بود. تو رفتی با یقینی استوار، ما ماندیم با گمانی سست. شاید آن روز که دوباره پا در این شهر بگذاری جز درختان و کوچه های این شهر کسی سلامت را پاسخ نگوید. شاید وقتی برگردی جز کلون در خانه ات کسی بازت نشناسد. شاید وقتی برگردی و آب متعفن جوی های این شهر را ببینی، بی درنگ باز قمقمه ای برداری و بروی در جستجوی آب. این بار برای شستن یک شهر. برای نوشیدن هزاران نفر که هیچ گاه تا کنون طعم آب گوارا را نچشیده اند. آن آب گوارایی که تو به همسنگرانت دادی. شاید مثل یاران غار به سنگرت باز گردی و برای ابد همان جا بمانی.


شاید با خودت بگویی:" عجب غباری گرفته این شهر! عجب زنگی نشسته بر آبگینه ی دل ها! می روم برایتان آب بیاورم."


اگر چنین شد من ســــــــی سال دیگر منتظرت خواهم ماند و به فرزندانم نام بی نشان تو را خواهم گفت و آنها نیز به فرزندانشان می گویند. اگر همه ی مردم این شهر فراموشت کنند، آگاه باش! من هنوز و همیشه منتظرت هستم. منتظر و تشنه.