۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

سه گانه ی بهار

یک

باد تند
تندباد
ابر راه راه در دشت می دوید
با هویتی بحرانی
و درختان رقاصه های هم آغوشی او بودند
باران
آغاز گناه بود نه غاسل پلیدی
و ما
گمراهان دشت بودیم
با چتر های پاره و پاهایی مجروح.


دو

تا خانه راهی زیاد نمانده بود
سراب ها تایید کردند
و گریختند
گویی خدای را تکفیر کردند.
من حس کرده بوم که ترسی یا حقیقتی ترسای گونه در کمین است
من به بودنمان مشکوک می شدم
من به خانه رسیدن شک کرده بودم.


سه

هفت سین را که چیدم
بهار تمام شد
با خود به جای اشم وهو
ناله ی مرثیه واری
شادمانه سرودم
بی هویتم که ره گم کرده بود
در دشتی با باران دم اسب
و من
خسته و مجروح
تا اول تیر
لنگیدم.