۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

دیوار های مرز

دیدم این شعر به طور صحیح در اینترنت نیست.
انتشارات مروارید
چاپ دوازدهم 1358

دیوارهای مرز

اکنون دوباره در شب خاموش
قد می کشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل، دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعهء عشق من شوند


اکنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهی ها
از ظلمت کرانه من کوچ می کنند
اکنون دوباره پنجره ها، خود را
در لذت تماس عطرهای پراکنده باز می یابند
اکنون درخت ها، همه در باغ خفته، پوست می اندازند
و خاک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشد

اکنون نزدیکتر بیا
و گوش کن
به ضربه های مضطرب عشق
که پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیلهء اندامهای من

من، حس میکنم
من میدانم
که لحظه ی نماز، کدامین لحظه ست.
اکنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند.

من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیمست، می وزم
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم، در دستهای تو
و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را

بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
به آن ستاره ای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک، و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ کس در آنجا از روشنی نمی ترسد

من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد

با من رجوع کن
با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه ای که از تو آفریده شدم
با من رجوع کن
من ناتمام مانده ام از تو
اکنون کبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز میکنند
اکنون میان پیلهء لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشهء گریز فرو رفته اند
اکنون
محراب جسم من
آمادهء عبادت عشق است

با من رجوع کن
من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت میدارم
زیرا که «دوستت میدارم» حرفیست
که از جهان بیهدگی ها
و کهنه ها و مکرر ها میآید
با من رجوع کن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب، از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره های کوچک باران
از قلبهای رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید که عشق من
گهواره تولد عیسای دیگری باشد.

فروغ فرخزاد. تولدی دیگر

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

بسته ی حقوق

وقتی که زاده شدم
بانگ عرعر بر آمد که انسانی دیگر پای بر زمین نهاد
من شادمانه و آزاد و عریان فریادی بر کشیدم از اعماق وجودم
که این منم
انسان
و ماتحتم سخت تیر می کشید.
آنان مرا گفتند که چون هیبتت، شمایل آدمیزاد است
ترا حقوقی مسلم باید
تو محکومی به آزادی
و تمامت آنچه مرا سزاوار بود در بسته ای نهادند
رفتم که بگیرمش
دکان بسته بود.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

آبی خورشید

آسمان که پرواز را ممنوع کرد
پرنده به قفس خو گرفته بود
نه، اتفاق بزرگی نبود
آری، آزادی پرواز کرد.

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

زندگی


دستی دراز باشد و زلفی بلند
اشکی بسوز ریزد و چشمی لوند
آهی سیاه آید و اسبی سمند
عمری به غم گذاریم و مرگی دهند.