۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

درد

جرعه های آخر یک بطری شراب

رویش نوشته: صاحبی
تاریخ بطری 1390/8/1
درد دارد کمی
نوشیدنش هم.

چشم یاری

در میانه ی یک واژه ی بزرگم
حرفی که زیر و زبر ندارد
نامم را حتی
که همه دنیایم او بود و او آینه دار بود "آیند" ه را
و سرسری گرفت و سر ها نگاه کرد بی بدن
بودند آنانی که نبودنشان سخت است
نوشتنش میان واژه ی بزرگی که
که خود را ناب از حقیقت در آینه دیده اش می خواند.
نبودنی که نابودم می کند
در میانه ی زبان
زمانی که آرزو می کنم ای کاش
صدا ی تن ها، صدای من
نماند
ای کاش این واژه های بزرگ که اکنون خراب خانه ی من اند
با گذار گیج رفتگری
برای همیشه پاک شوند.

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

زمان گذشت و آن زن هنوز می خندد

به تاریخ این کار (نوشته ی زیر را می گم!) که نگاه کردم به شدت یکه خوردم. باورم نشد که من این را حدود شش سال پیش برای ساره نوشتم. یک لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم به همین زودی دیر خواهد شد. و حسرت همه ی لحظاتی را می خوری که از زندگی کامی نگرفته و کام دیگری را شیرین نکرده ای.

زنی که می خندد

به س.ا.
اين داستان زمانه است
يا عريضه ی شاکيان شب
که پايانش به آغاز
پوزخند می زند؟
اين حکايت بلند چيست
که کوه ها از شنيدنش
فرو ميريزند
گويی که قلبی را درون مرداب خون
تحقير کرده ای؟
سر رشته ی اين گسيخته بند
در ذهن من می سوزد.

گفتن
باز گفتن
ديگر بس است.
می آيد
پنجره را به روی شب می بندد
و می خندد.
- خورشيد را درون من ببين !
کجاست ماه تو تا روشنش کنم؟
- ماه من... ماه من تويی.

در انتهای شب
می رسد
هميشه
از پنجره می آيد
می بندد
چشمهايم را
به روی شب
زنی که می خندد.