۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

آن ضرب

جنب جنوبم.
در جوار کاویدن دل زمین
که شبق رنگ خون فشاندنش
غریو شادی هزار انسان نزار است.
در تنبکم
بی ضرب
بی ضربان
آنم از کف می رود.

بی شاه

بی شاه که باشی
آه ت شاباش حک شده است
بر سنگ سرت
که گورستان تعفن بار مردم را
سنگی ننگ بار نیست حتا
بی شاه م
بی آه
بی خود و بی خدا.

موقع دوست داشتن

دوست داشتن کافی نیست؛ باید به موقع دوست داشت.

بی انتظار امید

از ریشه جدا افتاده
از شاخه بر زمین
از رویش به قعر
بی انتظار امید جوانه ای.

هیچ

هیچ رخدادی نیست
هیچ حادثه نیست
هیچ قضا و قدر نه
هیچ اجباری نیست.
هیچ در آستانه ی نوروز
هیچ در انتظار فصل خزان
هیچ نمی رسد به موسم گرم
که آخر بهار هیچ سال
هیچ ماه خردادی نیست.
هیچ هیچ است

می پیچد و می هیچاند
می لرزد و می ترساند
هیچ می شود
می آید
هیچ.

باز تهران

باز تهرانم
گر چه باز نیست
ته ران هایت.