۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

7


به سهيل

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نئی دلبر و خطا اين جاست








در اتاق نیمه باز بود. با دستش در جستجوی کلید برق، دیوار را لمس کرد. چراغ را روشن کرد. دختر روی تخت خاموش خوابیده بود. تن نیمه ب.ر.ه.نه اش را دید که کاملن زیر پتو پنهان شده بود. چشمانش داشتند به نور واکنش نشان می دادند. به سمت کلید برق رفت و دوبار کلید را لمس کرد. شدت نور را می توانست از یک تا هفت تنظیم کند. فکر کرد سه و نیم نور مناسبی خواهد بود. هر چه تلاش کرد نشد. درجه ها نیم نداشتند. سه یا چهار. یک کدام. کلافه شده بود. نمی توانست انتخاب کند. سرانجام تصمیم گرفت هر هفت دقیقه یک بار درجه را سه یا چهار بکند. دنبال ساعتش گشت اما پیدایش نکرد. سر جایش نبود. هیچ چیز سر جای خودش نبود. میز شلوغ و به هم ریخته بود و ساعت هم احتمالن جایی میان آن همه به هم ریختگی گم شده بود. جا به جا کردن وسایل روی میز سر و صدایی ایجاد کرد که موجب شد دختر کمی در جای خود تکان بخورد و آه خفه ای بکشد. جستجویش را محتاط تر و آرام تر کرد. در حالی که در ذهنش به عدد هفتاد رسیده بود ساعت را پیدا کرد. پنجاه ثانیه ی دیگر صبر کرد تا دو دقیقه کامل شود؛ سپس کورنومتر ساعت را روشن کرد. حالا پنج دقیقه به اولین تعویض مانده بود. با خودش فکر کد نمی تواند این مدت را به تماشای بنشیند.
دختر غلتی زد و دمر شد. به ساعت نگاه کرد. آن را روی دستش بست و در حالی که صدای تیک تاک مثل تام تام طبل در گوشش پژواک می شد بی هدف شروع به بررسی اتاق کرد. همه چیز آشفته و شلخته روی میز و زمین پخش بود. بی حوصله بود و منتظر. ناگهان چیز عجیبی دید و یکـّه خورد. ترکیب خرت و پرت های روی زمین چنــــان عدد 7 واضح و مشخصی می ســــــــاخت که غیر ممکن بود بتوانی از آن چشم پوشی کنی. حالا کنجکاوتر شده بود و با حساسیت وسواس واری همه چیز را وارسی می کرد و عدد هفتی می جست. به سمت دختر رفت و پتو را کمی پایین کشید. باورش نمی شد. انگشتان دختر هم عدد 7 را نشان می دادند و تازه سر افتاد شد که ساعت نزدیک هفت است و امروز 7/7. پس از این شُک های پی در پی، داشت کم کم آرام می شد. عرق سردی که روی پیشانیش نشسته بود را با پشت دست چپش پاک کرد و آه خفه ای کشید.
هوای اتاق دم کرده بود. فنجان خالی چای، وارونه روی یکی از پایه های تخت قرار گرفته بود و گوشه ی کاسه ی پر از ژله ی توت فرنگی از زیر تخت معلوم بود. فکر کرد پنجره ی عرق کرده را باز کند تا هوا کمی عوض شود. به ساعتش نگاه کرد . کمتر از سی ثانیه به زمان تعویض کلید مانده بود. احساس کرد این زمان برای باز و بست کردن پنجره کافی نیست. به سمت کلید رفت و راس هفت دقیقه آن را چرخاند روی چهار. نسیم خنکی آرام صورتش را نوازش کرد. کلافه شده بود. تا کی می بایست این کار را بکند. کلید را لمس کرد و زیر لب گفت:«هفت لعنتی!»
هر ثانیه که می گذشت دندان ها و قلبش فشرده تر می شدند و صدایش خشمگین تر و بلند تر.
-         هفت! هفت! هفت لعنتی!
دختر آرام غلتی زد و چشمهایش را کمی باز کرد. دهان نیمه بازش را با زبان کمی مرطوب کرد و گفت:« دخترم! چرا نمیای بخوابی پیش من؟ دیر وقته. مگه فردا صبح زود قرار نیست با هم بریم دریا طلوع رو تماشا کنیم؟ اگه نخوابی حتا نمی تونی بعدش آبتنی کنی. حتی نمی تونی خودتو رو آب نگه داری. مگه من ... چه نمی داره این جا. باز دوباره تو تخت من کثیف کاری کردی؟ اونم دقیقن وسطش؟ مگه من بهت نگفته بودم از جاهای نمور می ترسم مامان؟ این جا هم نموره هم تاریــــــــک. من می ترسم مامان. خواهش می کنم بغلم کن. چرا ما از این اتاق نمی ریم؟ این اتاق نفرین شده ست. همه جاش پر از هفته. چند هفته ی دیگه باید بمونیم؟ من دیگه خسته شدم.»
اشک در چشم هایش جمع شده بود. سعی کرد از بغض گلویش کم کند اما نتوانست و شروع به گریستن کرد. بی اختیار به رختخواب کثیف نمور پناه برد. پتو را دور خودش پیچید و آرام گرفت. چشم هایش را بست. گرمای قرمز رنگی پشت پلک هایش حس کرد. خوابش برد.
نور شدیدی پشت پلک هایش حس کرد. چشم های بسته اش را فشرده تر کرد تا نور کمتر آزارش دهد. تاثیری نداشت. پس از لختی حس کرد نور ضعیف تر شده. بعد سر و صدا و خش خش گنگی شنید. فاصله ی زمانی بین این وقایع را نمی فهمید و این نکته سخت آزارش می داد. بعد از آن صدا دست چپش مورمور شد و تاریکی و خاموشی مطلق حاکم شد.

صدایش کرد.
-         فرح دخت! فرح دخت! بیدار شو عزیزم. وقت غذاست.
چشم هایش را کمی باز کرد و حس کرد گرسنه است. تکانی به خودش داد و نشست.
-         آم کن عزیزم. بگو آ آ آ.
-         آ آ آ آ.
-         آفرین دختر گلم. ببین ماشین می خواد بره تو پارکینگ. بگو آ.
-         آ آ آ آ آ آ آ. اَه. این یکی چقدر تلخ بود. باز تو غذام دوا ریختی؟
-         آره عزیزم. اگه می خوای خوب شی باید یه عالمه دوا بخوری.
-         آ.






سیاوش
خرداد 89








۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

آتش درون


شاد خواریم و مغنی
مهره در دل داریم و مهر بر لب
دریاییم با صیادان مغروق
نهنگیم ناجی صد یونس
سخن چو بگوییم پروانه ایم و شمع
سکوت چو نماییم دردی کشیم و بس