۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

ادبیات ناله یا چرا نیچه گریست؟

پست قبلی موجب شد دوست عزیزی به شدت متاثر شود. شاید بسیار بودند کسانی که در طول حیات این وبلاگ از نوشته هایم سنگین دل شده باشند. کسانی که مرا دوست می داشتند. کسانی که برایشان مهم بودم. کسانی که ارتباطشان با من تنها از طریق خواندن این نوشته ها بود. و کسانی که همیشه با خود می گفتند چرا این همه ناله؟ 

وقتی با سارتر و کامو و نیچه آشنا شدم دنیا برایم رنگ و لعاب تازه ای یافت. منی که پیشتر خود را به دست سرنوشت وانهاده بودم دیگر تنها خود را صاحب تقدیرم می دانستم. همه چیز با فلسفه اختیارگرا ی این سه نظریه پرداز به خوبی توجیه می شد. "انسان زاده ی اراده" ، "اراده ی معطوف به قدرت" ، " مسئولیت پذیری" و ... همه و همه موجب می شدند تا من خون نشیط تازه ی بیداری در رگانم احساس کنم. مرا به خودم می آورد و من از خودم می رفتم. چیزی در درون مرا با خود می کشید. چیزی که حداقل دو دهه است  از حضورش اطمینان دارم. این چیز هورمن است یا ترکیبات شیمیایی و یا مفهومی متافیزیک، نمی دانم. هر چه هست به غایت قدرتمند است. قدرت جاذبش با مالیخولیای ملایمی در هم می آمیزد و من مجبور به نیل به سوی این کهربا می شوم.

سال هاست کشمکش من و این نیروی عجیب ادامه دارد. سال ها جنگیدم - سلاحم انواع و اقسام دارو ها و تراپی ها- چه جنگی! و در نهایت، حاصل، نبردی فرساینده بود و بی برنده. هر چند پیش می آمد که هر یک از ما برای مدتی پیروز مطلق باشیم. بله! من طعم پیروزی را بارها چشیده ام و شادمانی بعد از برد را می فهمم. اما اکنون پس از بیست سال جنگ و گریز بر آنم که دمی بیاسایم. بر آنم که صلح نامه ای بنویسم. بر آنم تا جام زهر را بنوشم.

1- تعریف و تصویر ما از خوب و بد، علت قضاوت های ماست. خوب و بدی که فراموش می شود مطلقن نسبی هستند. تصویری که در آن، انسان های خوب (سعادتمند) همیشه خوشحال و خندانند و نگون بختان در چنگ تنهایی و افسردگی. خوبان از زندگی لذت می برند و بدان آن را تباه می کنند. (چون احتمالن لذت را اکثریت خوب تعریف کرده اند و البته که اقلیت بد در این چهارچوب نمی گنجند). در کنار همه ی اینها هرگز به ذهنتان خطور کرده که شاید ما همه به یک اندازه لذت و رنج ببریم.

2- همه ی فرمایشات اختیاریون درست. بله! شما با اراده و عمل خود مسیر زندگی خود را انتخاب می کنید. اما از این مقطع که بالاتر برویم، چشممان به جبری باز می شود که بر همه ی اختیارات محاط است. چیدمانی که هیچ دستی را توان بر هم زدنش نیست. جبر زاده شدن، کجا زاده شدن، از که زاده شدن! جبر تصمیمات دیگران که به تو مربوط می شوند. مثلن اگر پدر من بنا به هر دلیلی مرا پشتیبانی نمی کرد، آیا من اینجا بودم؟

3- خصیصه ی فضای مجازی، بزرگ نمایی است. حتمن این تجربه را در فیس بوک داشته اید که با گذاشتن چند عکس از میهمانی همه فکر می کنند شما هر شب عیشتان به راه است.

4- این وبلاگ  برای من جای کوچکی و دنجی است برای حرف هایی که قابل گفتن نیستند. نه برای نزدیک ترین دوستان نه برای نفر جلویی در صف نانوایی. حرف هایی که فقط نوشتنی هستند. اینجا جایی است که من خود واقعی ام را می نویسم. خودی که نزدیکترینانم هم هرگز نخواهند دید. اینجا جایی است برای نوشتنی که روزی تنها سندی است که خواهم داشت برای اینکه بیاد بیاورم که چنین زمانی را زیسته بودم. اینجا جایی است که من خودم را ثبت می کنم. این وبلاگ تریبونی است تا من صدای محو ام را به گوش میلیون ها فارسی زبان و میلیارد ها انسان برسانم. اینجا می توانم نشان بدهم که من هم انسان هستم مثل همه و یگانه ام مثل هیچکس. خوانندگان اینجا می بینند که کسی شبیه یا متفاوت از آنها در کشوری به نام ایران زندگی می کند که هیچ ربطی به کشور و مردمش ندارد.

5- گذشته از همه ی اینها البته که من ناله می کنم. در این یک مورد اصلن احساس تنهایی نمی کنم. ما جماعت نالانیم. قرن هاست. و هزاران سال است که مفعول وار خود را به دست تقدیر سپرده ایم. اجدادمان وقتی هنگام کشت دیمشان دو سال پی در پی باران فراوان داشتند خود را برگزیده و سفید بخت می نامیدند و تا خشکسالی می آمد، دست بر دست می گذاشتند که تقدیر چنین است و کسی را نباید و نشاید که با مقدرات بجنگد. امروز هم وقتی با اتومبیلمان تصادف می کنیم، قضا و قدر است - و کیفیت تجهیزات ایمنی و تکنولوژی ترمز و ... که اصلن مهم نیست-
ادبیات ما مملو است از سوز و گداز. (وارد بحث های عارفانه و عاشقانه نمی شوم، ملاک من اینجا واژه و تنها واژه است) همه صد ها سال است که می نالنند. ناله جزیی از هویت ما شده. بهتر بگویم که وجود ما معلول ناله است. به عبارتی باید بگوییم:" من ناله می کنم پس هستم."

شاید یک روز من هم دیگر ننالم. چه اهمیتی دارد وقتی صدای ناله ی من فقط یک صفحه مجازی را اشغال می کند؟ چه اهمیتی دارد وقتی من به تو (دوست عزیزم) لبخند می زنم.

البته که خیلی ها دوست ندارند به مرگ فکر کنند. البته که مرگ هراس انگیز است. تلخ است. غمگین است. اگر سر من هم گرم باشد به هیچ چیز جز فردای جدیدی که در راه است فکر نمی کنم. فردایی که با خود یک عالمه خوشی خواهد آورد. فردایی که پر شده از فرصت. فردایی که یقین دارم در آرامش هستم. فردای ما، اینجا از این جنس نیست.