۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

همه ی عمر دیر رسیدیم

بی قرارم. هر جایی می روم بعد از چند دقیقه احساس می کنم وقت رفتن است. تنها یک گفتگوی کوتاه - هر چه و با هر که می خواهد باشد- آنقدر کلافه ام می کند انگار ساعت هاست کسی دارد وراجی می کند. نزدیک ترین دوستانم را هم بیشتر از چند ساعت نمی توانم تحمل کنم. بدتر از همه مشکل جدیدی است که آزاردهنده شده. خودم را هم نمی توانم تحمل کنم. باید چیزی پیدا کنم تا سرم گرم شود و به خودم فکر نکنم. با خودم فکر می کردم که در 6 ماه گذشته حتی یک بار هم نبوده که خوشحال یا ناراحت شوم. و البته که من محصول یک جامعه ی بیمارم. سرم را گرم می کنم. خودم را به هر چیزی مشغول می کنم تا گذار عمر راحت تر شود و آن امید مطلق، آن نیستی ستودنی، آن لحظه با شکوه - مرگ را می گویم - فرا برسد و راحتم کند از این کثافتی که اسمش زندگی است و فقط اسمش زندگی است.



Bookmark and Share