۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

دیالوگ آخر شب


زن: عزیزم! نمی خوای امشب منو ... ؟
مرد: عزیزم! اسهالم هنوز خوب نشده. ممکنه حین کار برینم بهت.

در گرمابه


گرمابه از جمله مکان هایی ست که من به نهایت در آن احساس اختفا می کنم. زیر دوش می روم و مدتی دراز گریه می کنم. نمی فهمم چقدر اشک می ریزم اما احساس می کنم از چشم هایم می شاشم.
در خلوت گرمابه، عریان، انگار در برابر خودم - خود بزرگ - بی هیچ نقابی محاکمه می شوم. اما محاکمه خیلی زود تمام می شود. حالا باید از این اختفا و عریانی و آن همه مواد لیز کننده استفاده ای بهینه کرد.
گرمابه ی ما وان ندارد. حتمن پدر و مادرم فکر کرده اند وان مال کفار است، یا نجاست را خوب پاک نمی کند.
اشکالی ندارد. من گرمابه های وان دار زیادی سراغ دارم که صاحبانشان انسان های مهربانی هستند که کمک به هم نوع را بزرگ ترین رسالت خود می دانند.
نکته ی عجیبی که ذهنم را خیلی مشغول می کند این است که در گرمابه ی ما یک دوش دستی مرغوب هست. در حالی که جز مادرم که به تحقیق ده سالی از یائسگی اش می گذرد مونث دیگری در خانه ی ما زندگی نمی کند. احتمال می دهم این یک حرکت فمینیستی بوده برای میهمان های مونث. اگر این طور بوده باشد باید گفت پدر و مادر هم روشن فکر و هم آشنا به مسائل جنسی زنان هستند.

حرام زادگی


مقوله ی حرام زادگی را می توان در زمینه هایی غیر از شرع و حقوق بررسی کرد.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

روزگار ترش


Download (2.93MB)

7

برای من هم سخت است. این شرایط ویژه من را نه از تو و نه از هیچ کس دیگه توقع ندارم که بفهمد:

1. به این شیشه ی ویسکی نگاه می کنم و دلواپسم کی تمام می شود. وقتی تمام شد چه کنم؟ شاید از داروخانه الکل بگیرم و با دلستر بخورم. این دختر داروخانه چی هر بار بد جوری با من لاس می زند. یک بار که داشت زیاده روی می کرد بهش گفتم که من متاهلم. خندید و گفت:"از حلقه ت فهمیدم. از نظر من مشکلی نیست." من گفتم اما از نظر من و زنم ممکنه مشکلی باشه.

به فارسی جواب داد:"We won't make it that serious."

من هم خوشحال شدم. به من گفت همین جوری از من خوشش می آید.

- هر دارو مارویی خواستی بیا پیش خودم.

2. زنم مدام زنگ می زند. من حالم خوب نیست و در تختم خواب و بیدارم. پس از چندی گله گذاری از زنگ نزدنم خوابیدن من را حسابی از شیوه ای غیر علمی نقد می کند. از دستم خسته شده است. با خودش فکر می کند:" عجب گُهی خوردم با این مرتیکه ازدواج کردما!"

- چرا هیچ کاری نمی کنی؟ همش خوابی!

3. وقت گرفتن از روانکاو های دکتر صنعتی خیلی سخت است. فقط از ساعت 4 تا 8 بعدازظهر باید زنگ زد. هم من و هم زنم فراموش کاریم. یکبار هم که من رفتم خانم دکتر (فامیلش یادم نیست) به من گفت باید فلوکسیتین بخورم. گفتم روی من بی اثر است. گفت پس اُکسکاربازپام بخور. من هم خوردم. یادم رفت بپرسم من اومدم این جا روانکاوی بشم نه دارو درمانی. شاید حالم خیلی وخیم بوده. با خودم فکر می کنم اگر فروید زنده بود به هر فلاکتی که بود می رفتم پیشش.

4. زنگ زدم به دوست دکترم.

- سلام! من فلانی ام آقای دکتر. شناختی؟

- به! سلام! چطوری؟

- حالم خیلی بده. یه اره تا نصفه رفته تو ماتحتم.

- ها ها ها! (با صدای بلند می خندد) خب، حالا جدی بگو ببینم مشکلت چیه؟

- شوخی نمی کنم. یه اره ...

- ای بابا! اونا که گفتی... می گم مشک...

- باور کن واقعن این اتفاق افتاده.

- چی؟ چطوری؟

- نمی دونم. سریع خودت را برسون. خون ریزیم شدیده. من خونم.

وارد خانه می شود. مادر او را راهنمایی می کند. با دیدن من که به پشت خوابیدم و اره ی مربوطه یکه می خورد. تلفنش را در می آورد و شماره ای را می گیرد:

- سلام فلانی. آقا یه مورد اورژانسیه. جراحی مقعد.

- ...

- نه مذکره.

- ...

- یه اره ی بزرگ.

- ...

- باور کن. جدی می گم. خونریزی شدیده.

- ...

- نمی دونم. خودشم نمی دونه. ببین من الان زنگ می زنم بیمارستان فلان می گم اتاق عمل را آماده کنم. تو هم سریع خودتو برسون.

- ...

- باشه. باشه. خدافظ.

بعد زنگ می زند به همان بیمارستان مذکور برای هماهنگی اتاق عمل و فرستادن آمبولانس. تا برسد با من کلامی حرف بزند من از شدت خونریزی از هوش رفته ام.

5. تقریبن همه از وضعیت من با خبر شده اند. هر کس به نحوی می خواهد مرا دل داری دهد. یکی گل می فرستد. آن یکی شیرینی. دوستان ادیبم شعر های زیبایی برایم فرستادند:

" به ما تحت پاره ات قسم

که تو جهان را نه از دریچه ی کوچک چشم

که از سوراخی بزرگ تر نفس می کشی."

6. به تازگی فهمیده ام که شیر و شکر طعم قهوه را خراب می کنند. اضافه بر این تلخی سگ کش یک قهوه ی غلیظ تحمل شرایط را برایم آسان تر می کند. یک جور حس مازوخیستی باید باشد به گمانم.

7. سلیقه ام در موسیقی کم نظیر است. Mix های من اصلن معروف نیستند. اما خب شاید هنوز کشف نشده باشم. حداقل نگران این یک مورد نیستم.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

درد تنهایی


در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد
و میتراشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند
و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند...

صادق هدایت- بوف کور

TV mania



۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

رویای خودکشی یا من می خواستم بشریت را نجات دهم


دیشب خواب دیدم که در جای نامعلومی هستم و یکی از جنایتکاران بزرگ جنگی روبه رویم بود. به یقین می دانستم که او بسیار به انسان و انسانیت خیانت کرده و قصد دارد در مقیاس بزرگ تر به رفتارش ادامه دهد. هفت تیری در دست خودم یافتم و اراده کردم که او را بکشم. وقتی به طرفش نشانه رفتم خودم را در برابر یک آیینه دیدم در حالی که هفت تیر را روی شقیقه ام گذاشته بودم. به شدت ترسیدم. دو دل بودم که شلیک کنم یا نه. به مردن فکر کردم.
از خواب پریدم.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

هراس از مرگ


بیش از هر چیزی از مرگ می ترسم. در عین حال که پایانی است بر رنج و درد و پوچی این زندگی، با آمدنش تمام رنگ ها و بو ها و مزه ها و عشق بازی ها و ... برای همیشه تکرار ناشدنی می شوند. با این همه ترجیح می دهم همه چیز تمام شود تا اینکه دوباره روز از نویی باشد و پوچی دیگری.

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

مکان های عمومی


از مکان های عمومی بیزارم. اجبار بودن در این مکان ها خصوصا در تهران به این انزجار افزوده است. رفتار های غیر انسانی، دیالوگ های زشت و شنیع، متلک، دست درازی، گدایی، دعوا و ... از ویژگی های این نوع مکان هاست. همیشه وقتی در این مکان ها هستم احساس می کنم حریم شخصی ام خدشه دار شده است.
به هر حال خانه، رانه ی شخصی و یا هر جایی که در آن احساس آرامش، امنیت و پرایوسی بکنم را به این راحتی ها ترک نمی کنم.

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

نوشته های پیش از رفتن


برای من که تنها هدف بزرگم خدمت به بشر و بازیابی اصالت اوست چه فرقی می کند کجا باشم. منی که ذره ای ملیت و نژاد برایم مهم نیست، شاید بهتر آن است که جداسری آغاز کنم. با آرامش و امنیت بیشتر حتما به انسان بهتر کمک خواهم کرد.

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

رویای تجاوز به آن زن و دوستان مست


دیشب خواب دیدم به زنی معتاد هرویین تزریق کردم. آن هم به باسنش. بعد تلاش کردم که با او س ک س داشته باشم اما او مخلفت کرد و من هم به زور این کار را کردم. جالب اینجاست که به شدت در خواب ارگاسم شدم. - برایم این اتفاق ماه ها بود نیفتاده بود-.
بعد از آن از خانه خارج شدم. سه نفر از دوستان مذهبی را دیدم که کنار میدان ونک مست نشسته اند و هر کدام یک شیشه اسمیرنف به دست دارند و ترانه ای آلمانی را عربده می کشیدند. یکی از آنها که بالاتنه اش لخت بود عکس برهنه ای از مریم مقدس روی کمرش خال کوبی کرده بود.