۱۴۰۰ فروردین ۵, پنجشنبه

از جنس ابدیت

 قیمت هر لحظه را

از عقربه ای بپرس که برای هر ثانیه

باید تکان بخورد.

قیمت هر دقیقه را از مرد عابر زیر باران بپرس

قیمت هر ساعت را

از چشمان خیره به دور دست.


روزهای بی تو اما

بی قیمتند

از جنس لحظه و دقیقه و ساعت، نه!

از جنس ابدیتند.


۱۴۰۰ فروردین ۱, یکشنبه

چراغی که به خانه روا بود

 بگذار تمام چراغ ها بسوزند

به مسجدی که تو در آن سجده کردی

هزار مهر تایید 

 زیر پیشانیت بود

هزار کافر

 اقتدا کرده به ایمانت

هزار ذکر

 بر لب کبوتران.

بگذار آب ها از آسیا بیافتند

تا سیل

 حسود و رغیب و رفیق را ببرد

من و تو

بر بلند مناره ها

بانگ رستگاری دهیم

ناقوس رستگاری زنیم.

۱۳۹۹ اسفند ۲۹, جمعه

شب عید

 با خود کنار آمده ام

فقط نمی دانم

چه کسی به جای من 

این همه سال زندگی کرده است؟

این همه حسرت

کجای کدام کوله بار جا می شود؟

تا فریاد نزنم انگار

دیده هم نمی شوم

نه از دریچه ی تنگ نظری دیگران

نه از منظر بسیط چشم تو

خود را کنار آورده ام

تا آن که جای من زیسته بود

بیافتد

بمیرد

تا زنده شود

من.

در روزهای آخر اسفند

 در ایستگاه ام

هر قطاری که می آید، نگاه می کنم

مسافران را تک تک برانداز می کنم

در اسکله ام

چشمم به تمام کشتی هاست

چشم در چشم کشتی سواران

مبادا از دریا بیایی

در هر کجا و هر زمان این شهر م

در انتظار بی آغاز

بی پایان.

تاریخ آمدنت را 

فراموش کرده ام.


تابناک



از تب تو
شب 
تابناک 
از آن ستاره که بیشتر می سوزد
و صورت فلکی اش
از بخت بد
در نیمکره ی دیگری دیده می شود.
با چشم مسلح مرا نبین
من بی دفاع ترین کهکشان جهانم
با صد هزار شهاب 
تابناک
شب 
از تب تو.





۱۳۹۹ اسفند ۲۰, چهارشنبه

وانهادگی

خورجین خاطرات را تکاندم
تجربیات مخدوش را الک کردم
و هر چه ماند را 
در دستار روز های نیامده نهادم
برای تو
برای آغاز نو
تا بیش از آنچه هستم، باشم.
افسوس 
هرچه هست کم است
و دیر است
و دور.

تلاش
تقلا می شود،
امید
آرزو می گردد
و انتظار
بدل به  خاطره 
در خورجین کهنه ی زمان
مخدوش خاطرات می شود
در حسرت روزهای گذشته.



۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

March 8th

 « زن وجود ندارد.»

                                                    ژاک لاکان                                                                                       برای مرضیه


با این همه اشاره

با این همه نماد

زیر تازیانه ی تاریخ

محکوم قساوت زمانه

و مجروح قضاوت زمان

تو تنها ایستاده ای با بیرق انسان بر دست تکه تکه شده ات

تو ایستاده ای 

تنها 

تا زنانگی را دوباره بازنمایی

تا فاعل تمام افعال شوی 

 تن های لمس را

از مرداب و چاله ها

به شوره زار حقیقت بیافکنی.

تو وجود داری 

درجهان

برای آبروی تمام زنان.