۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

7

برای من هم سخت است. این شرایط ویژه من را نه از تو و نه از هیچ کس دیگه توقع ندارم که بفهمد:

1. به این شیشه ی ویسکی نگاه می کنم و دلواپسم کی تمام می شود. وقتی تمام شد چه کنم؟ شاید از داروخانه الکل بگیرم و با دلستر بخورم. این دختر داروخانه چی هر بار بد جوری با من لاس می زند. یک بار که داشت زیاده روی می کرد بهش گفتم که من متاهلم. خندید و گفت:"از حلقه ت فهمیدم. از نظر من مشکلی نیست." من گفتم اما از نظر من و زنم ممکنه مشکلی باشه.

به فارسی جواب داد:"We won't make it that serious."

من هم خوشحال شدم. به من گفت همین جوری از من خوشش می آید.

- هر دارو مارویی خواستی بیا پیش خودم.

2. زنم مدام زنگ می زند. من حالم خوب نیست و در تختم خواب و بیدارم. پس از چندی گله گذاری از زنگ نزدنم خوابیدن من را حسابی از شیوه ای غیر علمی نقد می کند. از دستم خسته شده است. با خودش فکر می کند:" عجب گُهی خوردم با این مرتیکه ازدواج کردما!"

- چرا هیچ کاری نمی کنی؟ همش خوابی!

3. وقت گرفتن از روانکاو های دکتر صنعتی خیلی سخت است. فقط از ساعت 4 تا 8 بعدازظهر باید زنگ زد. هم من و هم زنم فراموش کاریم. یکبار هم که من رفتم خانم دکتر (فامیلش یادم نیست) به من گفت باید فلوکسیتین بخورم. گفتم روی من بی اثر است. گفت پس اُکسکاربازپام بخور. من هم خوردم. یادم رفت بپرسم من اومدم این جا روانکاوی بشم نه دارو درمانی. شاید حالم خیلی وخیم بوده. با خودم فکر می کنم اگر فروید زنده بود به هر فلاکتی که بود می رفتم پیشش.

4. زنگ زدم به دوست دکترم.

- سلام! من فلانی ام آقای دکتر. شناختی؟

- به! سلام! چطوری؟

- حالم خیلی بده. یه اره تا نصفه رفته تو ماتحتم.

- ها ها ها! (با صدای بلند می خندد) خب، حالا جدی بگو ببینم مشکلت چیه؟

- شوخی نمی کنم. یه اره ...

- ای بابا! اونا که گفتی... می گم مشک...

- باور کن واقعن این اتفاق افتاده.

- چی؟ چطوری؟

- نمی دونم. سریع خودت را برسون. خون ریزیم شدیده. من خونم.

وارد خانه می شود. مادر او را راهنمایی می کند. با دیدن من که به پشت خوابیدم و اره ی مربوطه یکه می خورد. تلفنش را در می آورد و شماره ای را می گیرد:

- سلام فلانی. آقا یه مورد اورژانسیه. جراحی مقعد.

- ...

- نه مذکره.

- ...

- یه اره ی بزرگ.

- ...

- باور کن. جدی می گم. خونریزی شدیده.

- ...

- نمی دونم. خودشم نمی دونه. ببین من الان زنگ می زنم بیمارستان فلان می گم اتاق عمل را آماده کنم. تو هم سریع خودتو برسون.

- ...

- باشه. باشه. خدافظ.

بعد زنگ می زند به همان بیمارستان مذکور برای هماهنگی اتاق عمل و فرستادن آمبولانس. تا برسد با من کلامی حرف بزند من از شدت خونریزی از هوش رفته ام.

5. تقریبن همه از وضعیت من با خبر شده اند. هر کس به نحوی می خواهد مرا دل داری دهد. یکی گل می فرستد. آن یکی شیرینی. دوستان ادیبم شعر های زیبایی برایم فرستادند:

" به ما تحت پاره ات قسم

که تو جهان را نه از دریچه ی کوچک چشم

که از سوراخی بزرگ تر نفس می کشی."

6. به تازگی فهمیده ام که شیر و شکر طعم قهوه را خراب می کنند. اضافه بر این تلخی سگ کش یک قهوه ی غلیظ تحمل شرایط را برایم آسان تر می کند. یک جور حس مازوخیستی باید باشد به گمانم.

7. سلیقه ام در موسیقی کم نظیر است. Mix های من اصلن معروف نیستند. اما خب شاید هنوز کشف نشده باشم. حداقل نگران این یک مورد نیستم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

این متن ات شاهکار بود.

این قسمت ها به نظر من اوج اش بودن:

«اگر فروید زنده بود به هر فلاکتی که بود می رفتم پیشش»

«آقا یه مورد اورژانسیه. جراحی مقعد»

من رو یاد سینمای بونوئل انداخت.

ناشناس گفت...

روان؛ ساده و در عین حال خیلی حرف ها ؛ ... الان چیز زیادی نمی تونم بگم ولی به خیلی چیزها فکر کردم و خندیدم. سپاس