۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

زمان گذشت و آن زن هنوز می خندد

به تاریخ این کار (نوشته ی زیر را می گم!) که نگاه کردم به شدت یکه خوردم. باورم نشد که من این را حدود شش سال پیش برای ساره نوشتم. یک لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم به همین زودی دیر خواهد شد. و حسرت همه ی لحظاتی را می خوری که از زندگی کامی نگرفته و کام دیگری را شیرین نکرده ای.

زنی که می خندد

به س.ا.
اين داستان زمانه است
يا عريضه ی شاکيان شب
که پايانش به آغاز
پوزخند می زند؟
اين حکايت بلند چيست
که کوه ها از شنيدنش
فرو ميريزند
گويی که قلبی را درون مرداب خون
تحقير کرده ای؟
سر رشته ی اين گسيخته بند
در ذهن من می سوزد.

گفتن
باز گفتن
ديگر بس است.
می آيد
پنجره را به روی شب می بندد
و می خندد.
- خورشيد را درون من ببين !
کجاست ماه تو تا روشنش کنم؟
- ماه من... ماه من تويی.

در انتهای شب
می رسد
هميشه
از پنجره می آيد
می بندد
چشمهايم را
به روی شب
زنی که می خندد.

۲ نظر:

rooydad گفت...

مرسی زیبا بود

rooydad گفت...

مرسی ، زیبا بود