۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

راه


در هیچ جا نیستم. تنها در جاده ای قدم می زنم که آخرش معلوم نیست. نمی دانم از کجا می آیم، این راه به کجا ختم می شود. زمان از دستم در رفته است، نمی دانم چقدر وقت است راه می روم. خسته ام. پاهایم درد می کنند. امیدی به رسیدن به جایی ندارم. شاید یک قهوه خانه یا کاروان سرا نهایتن. به هر حال همین که منتظر چیزی نیستم خودش مسئله را بی اهمیت می کند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

و چندیست که دیگر نمیپیمایم

کناری ایستاده ام

خسته از آنانی که از من پیشی گرفته اند

و

حیران از آنانی که هنوز در راهند...



بهمن ۸۳

ناشناس گفت...

عشق قشنگ نيست ما قشنگش ميكنيم – دل هيچ كس از سنگ نيست ما سنگش ميكنيم...