۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

دنیای قشنگ نو

خوبم. خوشم. مستم. نمی فهمم.
مولکول های فلوکسیتین در معده ام شکسته می شوند و وارد خونم می شوند و من به جرگه ی انسان های عادی برمی گردم.
دیگر خودم نیستم. خود قبلی را می گویم.
حالا اینجا نشسته ام و می خواهم متنی در نکوهش افسردگی بنویسم.
از وقتی افسرده نیستم...
همه مرا بیشتر دوست دارند.
حتی تو.
و این یعنی این که ما در دنیای قشنگ نو زندگی می کنیم.

هیچ نظری موجود نیست: