۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

مرثیه تنهایی و افسردگی


وقتی که می روی
خاطراتم را به جا بگذار
بر روی ساقه ی شکسته ی تک درختی پیر
من تنها زاده شدم
بسان گردو بنی که از ظلمات عزلت.

درخت گردوی پیر راز آن روز تو را فاش کرد
مرا تنها بگذار
من امسال با درختان شکوفه داده ام
چند ماه دیگر میوه دارم
پس سزاوارم که بمانم
که تبر بر تنه ی ترم نخورد
و سکوت
که من از آن هر لحظه ام رویشی هزار باره است.

وقتی که می روی مرا یاد کن
من به یاد زنده ام
ور نه بعد از مرگ در هیچ کجا هیچ خبری نیست.

میوه هایم که بگندند
ساقه ام که خشک شود
سایه ام که بگریزد
پرندگانم که آشیانه برچینند

یادم که باد ببرد
تو که بگذری و مرا نشناسی

گو هرگز نزیسته بودم
گو هر گز نمرده ام.


هیچ نظری موجود نیست: