۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

خود شیفتگی

خلاصه این که بعد از سال ها آشفتگی و افسردگی و نا امیدی، حال من هر روز بهتر می شود. این در حالیست که دارو های اعصابم را کامل قطع کرده ام. برای آینده برنامه می ریزم و در دلم قند آب می کنند. شیدایی است این و من شیدایی را دوست دارم. اما روزنه ی امیدی هست که این شیدایی گذرا نباشد، از آن جهت که ملایم و پایدار است و بوی باران می دهد.
دقیقا نمی دانم چه چیزی عامل این پیشرفت شد اما گمان می کنم همین که شغلی پیدا کردم (ولو فروشندگی در یک مغازه موبایل در پایین شهر) خود، نقش بسزایی داشت. یا اینکه می دانم تا چند روز دیگر یک پراید صفر خواهم داشت. یا اینکه تا تیر ماه سال آینده درسم تمام می شود و به احتمال زیاد برای ادامه ی تحصیل به فرانسه یا سوئد یا مالزی خواهم رفت.
از این ها گذشته حس خوبی نسبت به خودم پیدا کرده ام. فکر می کنم به آرشیو موسیقی ارزشمندم، به کتابخانه ی هفت بیجارم، به اتاق همیشه به هم ریخته ام و به همه ی لحظاتی که گذرانده ام. از منعطف بودن فکر و احساسم لذت می برم. از اینکه هر لحظه امکان دارد عقایدم از بن متحول شود. دیروز به ساره می گفتم که صرف رابطه ی خونی و خاطرات مشترک ، مرا ملزم به دوست داشتن کسی نمی کند، شاید فردا منکرش شوم. دیروز فقط به مرگ فکر می کردم، فردا می خواهم بروم حجامت و کلاس کونگ فو.
می خواهم از لحظه لحظه ی عمرم لذت ببرم و به زندگی دیگران شادی ببخشم.
" می خواهم اصالت انسان را به او نشان دهم تا خود را هیچ گاه حقیر نبیند":
- دیروز وقتی داشتم با یک مشتری ایرانی در مورد یک گوشی حرف می زدم، یک مشتری افغانی وارد مغازه شد و من همان طور که با هموطنم برخورد کرده بودم با او نیز کردم. وقتی مرد افغان رفت، آن ایرانی گفت که گویا نفهمیدی افغانی بود. گفتم البته که فهمیدم، چطور؟ گفت پس این همه احترام از چه بود؟ گفتم چرا که نه و او شروع کرد به گفتن جفنگیات نژادپراستانه ای که اکثر ایرانیان یک خورجین پر از آن ها همیشه همراه خود دارند و دیگر اینکه این ها حق من و شما را می خورند و...
رشته ی کلام از دستش گرفتم و آن قدر از اصالت و برابری انسان گفتم که خودم خسته شدم و او احتمالا قانع.
مقصود از داستان: از اینکه راسیست نیستم به خود می بالم. می دانم امروز دیگر در جوامع متمدن خیلی ها راسیست نیستند ولی خوب این جا ایران و من هم هرگز آن جوامع متمدن را ندیده ام.
فراموش کردم بگویم از فردا تصمیم گرفته ام آب درمانی کنم. روزی حداقل سه لیتر آب معدنی خواهم خورد.
از این ها گذشته حس می کنم مدتی است انسان ها، حیوانات و اشیا را بیشتر دوست دارم. اما حالا که حالم خوب است دستم به قلم نمی رود. مجموعه ی داستان های کوتاه نیمه کاره و دفتر شعرم بسته.
انگار رابطه ای است بین خلق اثر، جاودانگی، رنج و مرگ.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی خیلی لذت بردم از خواندن این متن. صادقانه،انسانی، و بسیار باور پذیر.