۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

نوستالژی کشنده

پیش تر از این، برای من، باران و برف حسی داشت که اکنون ندارد. یادم نمی آید دقیقا چند وقت از آخرین باری که این احساسات را تجربه کردم می گذرد اما باز هم دوست دارم احساس کنم. متعالی ترین لذتی که از باران بردم در کلاس اول دبستان بود. یک ا.و.رگاسم به تمام معنی بود که تکررش رنگ و لعاب او را کم و کم تر کرد تا الآن که اثری از آن نمانده. به خاطر می آورم که 7 ساله بودم و از پشت شیشه ی بخار گرفته ی کلاس به بیرون خیره شده بودم بوی نم چوب می آمد و من شیدا و مسخ باران بودم. زنگ آخر را که زدند من آرام زیر باران قدم زدم و تا خانه پیاده آمدم تا حسابی خیس شوم.
من از کودکی متنفرم. کودکی دوران حماقت و الکی خوش بودنه. دوران به یه شکلات هر کس و هر چیزی را فروختن. دوران خنده های الکی، گریه های الکی. دوران نفهمیدن و زر زر کردن. هرگز نمی خواهم حتی برای یک لحظه به آن دوران برگردم اما این جور حس ها گاه قلبم را سخت فشرده می کند.
نمی دانم من تغییر کرده ام یا باران و برف؟!
دلم می گیرد. به کنار پنجره می روم و بیرون را نگاه می کنم. پنجره، آیینه ای می شود برای همه ی سال های گذشته، سال های گسسته و من حرکت خونی کهنه را در رگ هایم احساس می کنم. خونی که وقتی به مغزم می رسد دیگر سرشار از گذشته است، سرشار از خیال مردگان. دلم برای مرده های خوب تنگ می شود و افسوس می خورم آن همه روز هایی که فرصتی بود برای با هم بودن و من تنهایی را ترجیح دادم مثل همیشه. خاطرات رنگی تار، شفاف تر می شوند و حجم پیدا می کنند. ملموس می شوند و من احساس خفگی می کنم. مسخ شده ام و اگر دوست دارم که زنده بمانم باید هر چه سریع تر از کنار این پنجره بروم.
پیش تر از این، برای من، باران و برف حسی داشت که اکنون ندارد.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

می دونی .. من دلم خیلی برای اون حسی که تعریفش و در قبل کردی ... تنگ شده .. دلم می خاد... اما همین پنجره ها و روزهای عید دفتند .. ما گنجشکهامان را دفن کرده ایم ....و همان مردگانی که می توانستی حتی لحظه خداحافظی کنارشان بودی و خاستی که نباشی..

ناشناس گفت...

http://kooliha.blogfa.com/page/2-19.aspx

اینو بخون