۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

Where the Lights die...




همه ی دغدغه ام انسان بود
در تمامی دقایق هر ساعت هر روز هر هفته هر ماه هر سال این مدت
همه ی امیدم انسان بود
زآن سان تا در این تنگنا
دمی دمد در من
که نای چنگ زدنم بر این ریسمان
ناله ای ناجور
بیش نبود.

همه آرزویم انسان بود
دریغا سخت آسان بود
که انسان
انسان نباشد.

شادمانه
در جستجوی تو رفتم
و از جوی خون تو جستم
جسمم سراسر تمنای تو بود
و تو را نای تجسم نبود.

هرگزم فاش نشد
چرا
حریم حرمت را این سان شکستی
که رحمت حتا به جان خود نیامد
چگونه
از ره، از جان پاک خویشتن گسستی
دانسته ز حاصل این رمیدن
که زحمت آزار دیگران باشد
به ریش کردن دل ها
به آه گفتن دل ها.

بر سر سفره بی نان ما
حتا کمی نمک نبود.
قاتق رقت باری که با هم شریک بودیم
پسماند نشخوار نجاستی بود
که زینتش
بوی تعفن دروغ بود
و طعم انزجار رجز.

دریغا، امیدم...
انسان.

فسوسا...
افسونت آن سان آرزوی مرا با خود برد
که باخت
عمرم تمام روزهای روشن در انتظار را.

با حیرت شگفتم
 در حسرتم هنوز
که سحر کدام سوزساز
بر استخوان ساق سر شده سقوط کرد
که از شراره اش
شعر
این سان
شعله می کشد.


ای وای...
انسان
رفت.
من ماندم.

هیچ نظری موجود نیست: