۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

در جستجوی خورشید

تقدیم به بهروز و ن.

برای عشق جاودانیشان

به جای واژه اشک می آید رفیق
به جای اشک، شوق
کاش به آخر نمی رسید
آن شب که همه چیزش شبیه خواب بود
و من سرخوش بودم از عشق و مست از بوی قهوه
و فرشته گان زمین را دیدم که عاشق بودند
و به جای واژه اشک بود
و آغوشت گرمای زندگی داشت
و بوسیدنت پوسیدن مرا مرهم بود.

می خواستم تا نهایت بی انتهای طلوعتان
تا بی نهایت خورشید های بیشمار
تا در رسیدن سحر
ناظر به هیبت سایه های بی مرزتان شوم.

می خواستم پژواک مزلولی باشم - اگر می توانستم -
در تکرار هر سپیده برای گوش هایتان
که عمر کوتاه است

می خواستم ببارم بر برگ های ملول پاییزی که از راه می رسد
و با شور اشکم
تعمیدتان دهم.

می خواستم گربه ی سیاهی باشم در تعقیبتان
یا چراغی رنجور بر سر راهی که می گذرید
تا آخرین توان مانده را دریغ راهتان کنم.

می خواستم نشانه ای باشم برای شانه هایتان
تا همیشه در امتداد هم باشند.

می خواستم برای ابد در آغوش گرمت که سودای کهربایی دیگری را در سر داشت
بمانم.

می خواستم.
ای کاش می توانستم.
کجا بود که راه شب من در رسید
و پاهایم بی اختیار در باتلاق قطران با باران دود رنگ گرفتند.
کجا بود که من در این شب بی روزنه گرفتار آمدم.

مهم نیست...باری
دیگر فقط به ابدیت طلوع شما خیره ام
سرشارم و منت گذار
و از زندگی هیچ نمی خواهم
دیگر به انتظارم
که جای واژه اشک نیاید.

 

هیچ نظری موجود نیست: