۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

یک روایت معتبر از نوروز

به لیست وبلاگ های این کنار نگاهی می کنم. بیشتر آن ها مدت هاست به روز نشده اند. سایرین دیر به دیر تازه می شوند. شاید آنانی که من می پنداشتم مشترکاتی با ایشان دارم هم به درد من دچار شده اند. درد خاموشی. بی حرفی. بی صدایی.
امسال نوروز برای من بسیار متفاوت بود. سال را نفهمیدم کی تحویل شد از شدت درد. درد پا. دردی که جسمانی بود و هست اما نمایان گر ذهنی است که می پندارد توان رفتنم نیست. یا درد کمری که همیشه با من بوده و نقل است که ارثی است اما آنچه می گوید اینست که توان به دوش کشیدن بارم نیست. بار طاقت فرسای هستی.
تنهاییم چون استخوانیست شکسته در زخم بی در کجایی و نا در زمانی.
نامه هایی بسیار نوشته ام. به اطرافیان و دیگرانی که نمی شناسم. نامه هایی که هنوز برخی صاحبان شان هنوز نخوانده اند و شاید هرگز نخوانند.
رنج کشیدم بسیار. و این رنجی است که ماناست و تلاش مذبوحانه ی من در تمام این سال ها حالا در برابرم چون ستیز یوز و کبوتر می نماید. شاید اگر تقدیر لایتغیر خود و دیگران را زودتر می پذیرفتم بهتر می بود. شاید عدم پذیرش من نیست بر آمده از همان تقدیر بود.
ولی حالا خودم را می بینم. خودی که سال ها بود از من هراس ناک مخفی می شد که من در جنگی فرجامش چون تمامی جنگ های جهان بودم با او و صد البته با خودم.
حالا منم که با تلخی با خویشتن در آشتیم و کوه دل تنگی بر دوش و سفری از گردنه های خم اندر خم و پیج اندر پیچ از پی هیچ. با پای لنگ و انبوه سنگ. توانی که به تاوان اشتباهات از کف رفت و رمقی که در تلاش های کور و مکرر گذشته مصرف شد. انگیزه ای که وقتی سرانجام سرنوشت دیگران را دید، رخت بر بست.
"آنک منم پای بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد"
و هر که را خواستم به دندان میخ صلیب از دستش بر کنم، با پا چنان بر صورتم کوبید که هوشم از سر برفت.
حالا این منم که روایت نوروز را می کنم. و روایت آغاز نو ی خویشتن را.
حالا منم که خودم هستم و خودم می ماند.
خودی که تحملش ساده نیست ولی واقعی است.
خودی که زندگیست.
خودی که تنهاست.