۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

مرثیه ای برای رویا ها


رویا، رویا

دریغ

بیش چه می توان نوشت، تیغ

چه نقش تراشد به روی سرنوشت؟



هم زمان کوتهی در پیش، هم خیال مبهمی در پس



نه نگاهی کند داس به دست
نه گذاری کند آب به کشت

روز، گویی قَدَر از آن ِ من است
شب بنالی همه از دست ِ سرنوشت

دوزخی است زنده بودن وجدان
حیلتی است حقه ی پلید بهشت

کو کجاست بزرگ مردی
که "میدان خونین سرنوشت
به پاشنه ی آشیل در نوشت؟"

امر به معروف
نهی از منکر
" هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت"

هر چه چرخیدیم پلیدی بود
زان سبب گوشه ی شعر خود ماندیم

ما نهادیم این خیال از سر
-این خیال رفتن و گفتن و دیدن-
نی به آواز غزل دادیم

مرثیه خوانیم برای رویا ها
تا ابد در این فلک مانیم.

هیچ نظری موجود نیست: